نیکولا

قلم بافی های یک نیکولای آبی

توصیه‌های قهوه‌ای رجبی...

گفتم: وقتی سکوته، تو گوشام صدای برفک می‌آد و اعصابم رو خُرد می‌کنه.
گفت: خب کانال رو عوض کن!
او همیشه توصیه‌های قهوه‌ای، ببخشید طلایی، می‌کرد...


برچسب‌ها: رجبی
# نیکولای_آبی 

کارت دعوت برای مهندس رجبی و بانو!

گفتم: چه خبر؟

گفت: هیچی.

گفتم: دیگه چه خبر؟

گفت: عروسی خر!

گفتم: ما هم دعوتیم؟

گفت: قطعا!

رفتم لباس‌های مخمل خاکستری‌ام را بپوشم که برویم عروسی...


برچسب‌ها: رجبی
# نیکولای_آبی 

رجبی، پِلِی کن!

گفتم: به نظرت دیگران فکر می‌کنن ما تو ماشین چه مدل آهنگ‌هایی گوش می‌دیم؟

گفت: مثلاً سنتی.

گفتم: یا شاید هم خارجی کلاسیک.

گفت: یا دکلمه‌ اشعار حافظ و مولوی.

گفتم: اما خب یه وقت‌هایی لازمه آدم بزنه جاده خاکی، نه؟

گفت: قطعاً!

گفتم: پس پِلِی کن.

ماشین راه افتاد و تتلو شروع کرد به خواندن: «ممنوووووعه...»


برچسب‌ها: رجبی
# نیکولای_آبی 

مرسی که دکتر نیستی، رجبی!

گفتم: خیلی عجیبه! بالای پلکم ورم کرده، دو طرف صورتم دو تا رگ زده بیرون و درد می‌کنه، روی دماغم هم یه جوش ناجور زدم. به نظرت از چیه؟

گفت: از بدشانسی!

و رفت به مریض بعدی رسیدگی کند...


برچسب‌ها: رجبی
# نیکولای_آبی 

رجبی، ایزد شگفتانه در ایران باستان!

گفتم: تو نباید یک بار وقتی می‌آی خونه، برام هدیه‌ی سورپرایزی بیاری؟

گفت: آخه من از این کارها بلد نیستم. مثلاً چی بگیرم؟

گفتم: چه می‌دونم! کتاب، اسمارتیز، کیک، از این جور چیزها.

فردایش از خواب که بیدار شدم، خانه نبود. زنگ زدم و گفتم: با این حال ناخوش کجا رفتی؟

گفت: اومدم برات هدیه‌ی سورپرایزی بخرم.

نیم ساعت بعد آمد خانه. با یک کتاب، یک بسته اسمارتیز و یک کیک صبحانه! 


برچسب‌ها: رجبی
# نیکولای_آبی 

مگر گوسفندها آدم نیستند، رجبی؟

گفت: تو فکر می‌کنی هدف یه گوسفند توی زندگی چیه؟

گفتم: بستگی به گوسفندش داره. شاید یکی بخواد بره و همه‌ی روستاهای دنیا رو بگرده؛ یکی بخواد قشنگ‌ترین گوسفند گله بشه و یکی بخواد اون‌قدر شیر بده که صاحبش ازش راضی باشه.

گفت: ولی من فکر می‌کنم هدفشون خورده شدن توسط یه نیروی برتره.

گفتم: لابد اون نیروی برتر هم ماییم، آدم‌ها!

گفت: شک داری؟

شک داشتم. به برتر بودن آدم‌ها و به بی‌هدف زندگی کردن گوسفندها عمیقاً شک داشتم...


برچسب‌ها: رجبی
# نیکولای_آبی 

رجبی، برایم از تیرانوسورها بگو!

گفتم: من واقعاً از این همه بلاهای آسمونی و زمینی که سر آدم‌ها می‌آد، می‌ترسم. یعنی آخرش چی می‌شه؟

گفت: اگه با هم یک‌دست و هم‌دل باشیم، می‌تونیم همه‌ی این‌ها رو پشت سر بذاریم.

گفتم: از کجا می‌دونی؟

گفت: تجربه ثابت کرده.

گفتم: چطوری؟

گفت: به نظرت دایناسورها چرا منقرض شدن؟

گفتم: خب... چون...

گفت: چون با هم یک‌دست و هم‌دل نبودن!

من چند لحظه‌ای در افق محو شده و بعد رفتم که با دور و بری‌هایم یک‌دل شوم...


برچسب‌ها: رجبی
# نیکولای_آبی 

رجبی، شاکرم!

گفت: چرا تو فکری؟

گفتم: همه‌چی خیلی گرون شده.

گفت: خدا رو شکر کن.

گفتم: برای گرونی؟

گفت: نه. برای اینکه توی گروه پنجمی.

گفتم: یعنی چی؟

گفت: گروه اول کسایی هستن که می‌تونن خرید کنن، ولی نمی‌تونن بخورن. گروه دوم می‌تونن بخورن ولی نمی‌تونن خرید کنن. گروه سوم نه می‌تونن بخرن و نه می‌تونن بخورن.

گفتم: با این حساب گروه چهارمی‌ها هم می‌تونن بخرن، هم می‌تونن بخورن. پس گروه پنجم چیه؟

گفت: گروه پنجم اون‌هایی هستن که کم می‌خرن و می‌خورن، اما با لذت.

و من رفتم که خدا را شکر کنم...


برچسب‌ها: رجبی
# نیکولای_آبی 

رجبی، ایکس‌لارج‌ها برای تو!

گفت: کادو بهش کتاب بدیم.

گفتم: آخه کتاب مناسب سن اون نداریم.

گفت: یکی از همین کتاب‌ها رو بده بهش خب.

گفتم: کتاب مثل لباسه. باید دقیقاً اندازه‌ی بچه باشه، وگرنه یا براش تنگ می‌شه یا گشاد.

گفت: چه جمله‌ی قشنگی! 

و لباس پوشید که برویم کتابی به سایز یک بچه‌ی سه سال و نیمه بخریم.


برچسب‌ها: رجبی
# نیکولای_آبی 

رجبی، لطفاً شعر نگو!

گفت: نازِ من کیه؟

گفتم: من.

گفت: نیازِ من کیه؟

گفتم: من.

گفت: رازِ من کیه؟

گفتم: من.

گفت: درازِ من کیه؟

گفتم: چی؟

گفت: قافیه‌ی دیگه‌ای پیدا نکردم.

گفتم: عزیزم، بهتر نیست زورکی شعر نگی؟

گفت: باشه.

و رفت که شاعری را ببوسد و در کوزه‌ای بگذارد...


برچسب‌ها: رجبی
# نیکولای_آبی  | 

عشق با رایحه‌ی رجبی!

گفت: بیا بگیر.

گفتم: این چیه؟

گفت: جورابه دیگه.

گفتم: چی‌کارش کنم خب؟

گفت: یه جا خوندم بوی تن معشوق باعث آرامش می‌شه.

گفتم: بوی تن یا بوی پا؟

گفت: آخه فقط با خودم یه پیرهن آوردم و دو جفت جوراب. می‌شه فعلاً با همین آروم شی؟

گفتم: باشه.

خندیدم و رفتم که طبق نظریه‌ی روانشناسان، با بوی پای یار آرام شوم!


برچسب‌ها: رجبی
# نیکولای_آبی 

ایکس= سه‌پنجمِ رجبی

گفت: چرا نمی‌نویسی؟

گفتم: حرفی ندارم بزنم.

گفت: خب از من بنویس.

گفتم: چی بنویسم؟

گفت: این‌که من نیمه‌ی گمشده‌ی توام.

گفتم: یعنی من هم نیمه‌ی گمشده‌ی توام؟

گفت: نه، تو سه‌پنجمِ گمشده‌ی منی.

از سهم شصت‌درصدی‌ام ذوق کردم و آمدم که از او بنویسم.


برچسب‌ها: رجبی
# نیکولای_آبی 

رجبی، بس می‌کنی یا نه؟

گفتم: مهربون شدی امروز.

گفت: من همیشه مهربونم.

گفتم: می‌دونم!

گفت: باهوش و عاقل هم هستم.

گفتم: می‌دونم!

گفت: دست و دل‌باز هم هستم.

گفتم: می‌دونم!

گفت: خیلی هم فروتن و متواضعم.

گفتم: جمع کن دیگه!

گفت: باشه.

و رفت که بساط اعتمادبه‌نفسش را جمع کند.


برچسب‌ها: رجبی
# نیکولای_آبی 

رجبی، غرقم نکنی!

گفت: کجا بریم؟

گفتم: یه جا که آب داشته باشه. رودخونه‌ای، دریاچه‌ای، چیزی...

گفت: آب؟ تو که همین الآن هم وسط آبی.

گفتم: کدوم آب؟

گفت: آب‌های آزاد. نمی‌بینی؟ تو درست وسط اقیانوس آرام رجبی وایسادی.

و بازوهایش را محکم دورم حلقه کرد که مرا توی اقیانوس آغوشش غرق کند.


برچسب‌ها: رجبی
# نیکولای_آبی 

رجبی؟ حاضر!

گفتم: زودتر برو. مگه نمی‌خوای حاضر شی؟

گفت: کاری ندارم که. فقط باید موهامو شونه کنم.

گفتم: مثلاً عروسیه ها!

گفت: باشه، با دقت بیشتری شونه می‌کنم.

 و رفت که با دقت بیشتری شانه کند!


برچسب‌ها: رجبی
# نیکولای_آبی