توصیههای قهوهای رجبی...
گفتم: وقتی سکوته، تو گوشام صدای برفک میآد و اعصابم رو خُرد میکنه.
گفت: خب کانال رو عوض کن!
او همیشه توصیههای قهوهای، ببخشید طلایی، میکرد...
برچسبها: رجبی
قلم بافی های یک نیکولای آبی
گفتم: وقتی سکوته، تو گوشام صدای برفک میآد و اعصابم رو خُرد میکنه.
گفت: خب کانال رو عوض کن!
او همیشه توصیههای قهوهای، ببخشید طلایی، میکرد...
گفتم: چه خبر؟
گفت: هیچی.
گفتم: دیگه چه خبر؟
گفت: عروسی خر!
گفتم: ما هم دعوتیم؟
گفت: قطعا!
رفتم لباسهای مخمل خاکستریام را بپوشم که برویم عروسی...
گفتم: به نظرت دیگران فکر میکنن ما تو ماشین چه مدل آهنگهایی گوش میدیم؟
گفت: مثلاً سنتی.
گفتم: یا شاید هم خارجی کلاسیک.
گفت: یا دکلمه اشعار حافظ و مولوی.
گفتم: اما خب یه وقتهایی لازمه آدم بزنه جاده خاکی، نه؟
گفت: قطعاً!
گفتم: پس پِلِی کن.
ماشین راه افتاد و تتلو شروع کرد به خواندن: «ممنوووووعه...»
گفتم: خیلی عجیبه! بالای پلکم ورم کرده، دو طرف صورتم دو تا رگ زده بیرون و درد میکنه، روی دماغم هم یه جوش ناجور زدم. به نظرت از چیه؟
گفت: از بدشانسی!
و رفت به مریض بعدی رسیدگی کند...
گفتم: تو نباید یک بار وقتی میآی خونه، برام هدیهی سورپرایزی بیاری؟
گفت: آخه من از این کارها بلد نیستم. مثلاً چی بگیرم؟
گفتم: چه میدونم! کتاب، اسمارتیز، کیک، از این جور چیزها.
فردایش از خواب که بیدار شدم، خانه نبود. زنگ زدم و گفتم: با این حال ناخوش کجا رفتی؟
گفت: اومدم برات هدیهی سورپرایزی بخرم.
نیم ساعت بعد آمد خانه. با یک کتاب، یک بسته اسمارتیز و یک کیک صبحانه!
گفت: تو فکر میکنی هدف یه گوسفند توی زندگی چیه؟
گفتم: بستگی به گوسفندش داره. شاید یکی بخواد بره و همهی روستاهای دنیا رو بگرده؛ یکی بخواد قشنگترین گوسفند گله بشه و یکی بخواد اونقدر شیر بده که صاحبش ازش راضی باشه.
گفت: ولی من فکر میکنم هدفشون خورده شدن توسط یه نیروی برتره.
گفتم: لابد اون نیروی برتر هم ماییم، آدمها!
گفت: شک داری؟
شک داشتم. به برتر بودن آدمها و به بیهدف زندگی کردن گوسفندها عمیقاً شک داشتم...
گفتم: من واقعاً از این همه بلاهای آسمونی و زمینی که سر آدمها میآد، میترسم. یعنی آخرش چی میشه؟
گفت: اگه با هم یکدست و همدل باشیم، میتونیم همهی اینها رو پشت سر بذاریم.
گفتم: از کجا میدونی؟
گفت: تجربه ثابت کرده.
گفتم: چطوری؟
گفت: به نظرت دایناسورها چرا منقرض شدن؟
گفتم: خب... چون...
گفت: چون با هم یکدست و همدل نبودن!
من چند لحظهای در افق محو شده و بعد رفتم که با دور و بریهایم یکدل شوم...
گفت: چرا تو فکری؟
گفتم: همهچی خیلی گرون شده.
گفت: خدا رو شکر کن.
گفتم: برای گرونی؟
گفت: نه. برای اینکه توی گروه پنجمی.
گفتم: یعنی چی؟
گفت: گروه اول کسایی هستن که میتونن خرید کنن، ولی نمیتونن بخورن. گروه دوم میتونن بخورن ولی نمیتونن خرید کنن. گروه سوم نه میتونن بخرن و نه میتونن بخورن.
گفتم: با این حساب گروه چهارمیها هم میتونن بخرن، هم میتونن بخورن. پس گروه پنجم چیه؟
گفت: گروه پنجم اونهایی هستن که کم میخرن و میخورن، اما با لذت.
و من رفتم که خدا را شکر کنم...
گفت: کادو بهش کتاب بدیم.
گفتم: آخه کتاب مناسب سن اون نداریم.
گفت: یکی از همین کتابها رو بده بهش خب.
گفتم: کتاب مثل لباسه. باید دقیقاً اندازهی بچه باشه، وگرنه یا براش تنگ میشه یا گشاد.
گفت: چه جملهی قشنگی!
و لباس پوشید که برویم کتابی به سایز یک بچهی سه سال و نیمه بخریم.
گفت: نازِ من کیه؟
گفتم: من.
گفت: نیازِ من کیه؟
گفتم: من.
گفت: رازِ من کیه؟
گفتم: من.
گفت: درازِ من کیه؟
گفتم: چی؟
گفت: قافیهی دیگهای پیدا نکردم.
گفتم: عزیزم، بهتر نیست زورکی شعر نگی؟
گفت: باشه.
و رفت که شاعری را ببوسد و در کوزهای بگذارد...
گفت: بیا بگیر.
گفتم: این چیه؟
گفت: جورابه دیگه.
گفتم: چیکارش کنم خب؟
گفت: یه جا خوندم بوی تن معشوق باعث آرامش میشه.
گفتم: بوی تن یا بوی پا؟
گفت: آخه فقط با خودم یه پیرهن آوردم و دو جفت جوراب. میشه فعلاً با همین آروم شی؟
گفتم: باشه.
خندیدم و رفتم که طبق نظریهی روانشناسان، با بوی پای یار آرام شوم!
گفت: چرا نمینویسی؟
گفتم: حرفی ندارم بزنم.
گفت: خب از من بنویس.
گفتم: چی بنویسم؟
گفت: اینکه من نیمهی گمشدهی توام.
گفتم: یعنی من هم نیمهی گمشدهی توام؟
گفت: نه، تو سهپنجمِ گمشدهی منی.
از سهم شصتدرصدیام ذوق کردم و آمدم که از او بنویسم.
گفت: من همیشه مهربونم.
گفتم: میدونم!
گفت: باهوش و عاقل هم هستم.
گفتم: میدونم!
گفت: دست و دلباز هم هستم.
گفتم: میدونم!
گفت: خیلی هم فروتن و متواضعم.
گفتم: جمع کن دیگه!
گفت: باشه.
و رفت که بساط اعتمادبهنفسش را جمع کند.
گفت: کجا بریم؟
گفتم: یه جا که آب داشته باشه. رودخونهای، دریاچهای، چیزی...
گفت: آب؟ تو که همین الآن هم وسط آبی.
گفتم: کدوم آب؟
گفت: آبهای آزاد. نمیبینی؟ تو درست وسط اقیانوس آرام رجبی وایسادی.
و بازوهایش را محکم دورم حلقه کرد که مرا توی اقیانوس آغوشش غرق کند.
گفتم: زودتر برو. مگه نمیخوای حاضر شی؟
گفت: کاری ندارم که. فقط باید موهامو شونه کنم.
گفتم: مثلاً عروسیه ها!
گفت: باشه، با دقت بیشتری شونه میکنم.
و رفت که با دقت بیشتری شانه کند!