نیکولا

قلم بافی های یک نیکولای آبی

طوطی هم آدمه!

از صبح که بیدار شده بود، هرچیز دم دستش می‌دید تکه‌تکه و پاره می‌کرد. خانه پر شده بود از خرده‌های کاغذ و دستمال کاغذی و گردو و نان. هی جمع می‌کردم و هی می‌ریخت. هی جمع می‌کردم و دوباره می‌ریخت. کلافه شده بودم. او هم!

باباش که آمد خانه، با عصبانیت گفتم: «ببین خونه‌مون رو چی کار کرده! یه چیزی بهش بگو.»

نگاهم کرد و با تعجب گفت: «خونه‌مون؟»

شانه‌هایم را بالا انداختم که پس چی. همانطور که بی‌تفاوت به ریخت و پاش‌ها به طرف اتاق می‌رفت گفت: «این‌جا خونه‌ی اونم هست.»

همین یک جمله بس بود. یک وقت‌هایی یک جمله، یک کلمه، یا اصلاً یک حرف بس است که نگاهت را نسبت به چیزی عوض کند. تا آن روز فلفل فقط حیوان خانگی دوست‌داشتنی‌مان بود اما از آن روز به بعد شد یکی از اعضای خانواده که درست مثل ما حق داشت یک روزهایی خوشحال باشد و یک روزهایی ناراحت، یک وقت‌هایی منظم باشد و یک وقت‌هایی شلخته، توی خانه هیچ جای ممنوعی برایش وجود نداشته باشد و گاهی مثلاً گوشه‌ی بالش گیر کند به چیزی و آن را بشکند، همانطور که گوشه‌ی دست یا پای خودمان یک وقت‌هایی گیر می‌کند! 

ایستاده بودم جلوی آشپزخانه و همانطور که رفتن او را به سمت اتاق نگاه می‌کردم، با خودم گفتم: «راست می‌گه خب. طوطی مگه آدم نیست؟ طوطی هم آدمه!»


برچسب‌ها: فلفل
# نیکولای_آبی 

هم‌سر

می‌دانی؟ من روبالشی‌های رنگ‌و‌رو رفته‌مان را خیلی دوست دارم. وقتی هر بار بعد از خشک شدن از روی بند رخت برمی‌دارمشان و می‌بینم از هفته‌ی قبل کمرنگ‌تر شده‌اند، به این فکر می‌کنم که رابطه‌مان هنوز آنقدر کشش دارد که ما را هر شب به خانه بکشاند تا سرمان را کنار هم روی این بالش‌ها بگذاریم...

# نیکولای_آبی 

به راست

پیچیدن به راست را بیشتر از پیچیدن به چپ دوست دارم. شاید هم چون مچ چپم قوی‌تر است اینطور فکر می‌کنم؛ در هر صورت کیف خیلی زیادی می‌دهد وقتی فرمان را می‌گیرم و با دست چپ می‌چرخانم به راست و بعد دوباره برمی‌گردانم سرجایش. شما که غریبه نیستید، یک‌وقت‌هایی که می‌خواهم به خیابان سمت چپی خانه‌مان بروم، به راست می‌پیچم، بعد دوباره به راست می‌پیچم و سه‌باره به راست می‌پیچم تا آخرش بیفتم توی همان خیابان سمت چپی. یک بار حتی برای خودم مسابقه گذاشتم که از خانه‌مان تا خانه‌ی فلانی را فقط با پیچیدن به راست بروم. سخت شد و طولانی، اما عجیب خوش گذشت. اصلا قشنگی زندگی به همین است که یک وقت‌هایی یک چیزهایی را به چپمان بگیریم و در عوض به راست بپیچیم...

# نیکولای_آبی 

قسم به چشم‌هایش

تا چند ماه قبل هروقت از همه‌جا و همه‌کس ناامید می‌شدم، یاد آن یک جمله توی دعای جوشن‌کبیر می‌افتادم که خدا را با صفت «به‌هم جوش‌دهنده‌ی استخوان‌های شکسته» صدا می‌زند. من همیشه همه‌ی دعا را می‌خواندم که فقط به این یک جمله برسم؛ انگار همه‌ی خدایی خدا با همین یک عبارت ساده به من ثابت می‌شد. حالا اما چند ماهی است که صفت دیگری از او هم برایم پررنگ شده. هر بار از همه‌جا و همه‌کس ناامید می‌شوم به چشم‌های فلفل، جوجه طوطی سبزم، نگاه می‌کنم و با خودم می‌گویم: «خدایی که برای این چشم‌های کوچک‌تر از عدس مژه گذاشته، مگر می‌شود من به این گندگی را یادش برود؟» نمی‌شود. محال است بشود...


برچسب‌ها: فلفل
# نیکولای_آبی