نیکولا

قلم بافی های یک نیکولای آبی

اندکی درس اقتصاد

دفتر و خودکارهایتان را بیاورید که امروز درس اقتصاد و امور مالی داریم. اول از همه بگذارید بروم سراغ تاریخچهٔ اقتصادی خانواده‌ام. در خانوادهٔ ما رسم نبود که پولمان را توی طلا و بورس و دلار و اینجور‌ چیزها سرمایه‌گذاری کنیم. از همان وقتی که قلک داشتیم، هر چند وقت یک‌بار قلک را می‌شکستیم و سکه‌های بیست‌و‌پنج تومانی و اسکناس‌های پنجاه تومانی‌اش را می‌گذاشتیم توی بانک. بانک برای خانوادهٔ ما امن‌ترین و بهترین و هرچیزی‌ترین نوع سرمایه‌گذاری بود. البته آن‌وقت‌ها هم اینطور نبود که بخوابی و بلند شوی و اجناس گران شده باشد. می‌شد واقعاً با چند سال پول پس‌انداز کردن چیزی خرید. ولی خب ما به این هم چندان اعتقادی نداشتیم و فقط دلمان می‌خواست پول‌های توی بانکمان هی بیشتر و بیشتر شود، بعد سود بیشتر و بیشتری بگیریم و دوباره همان سودها را بگذاریم توی بانک و پولمان بیشتر و بیشتر شود.

من هم مثل بقیهٔ اعضای خانواده از این قاعده مستثنی نبودم. با پول‌تو‌جیبی‌های بچگی‌هایم و بعدها هم با درآمد کمی که از این‌ور و آن‌ور نوشتن درمی‌آوردم، چیزهای واقعاً ضروری را می‌خریدم و بقیه‌اش را می‌گذاشتم توی بانک. تا اینکه در اوایل جوانی‌ام زلزله آمد. آن صحنه را خوب یادم است. رفته بودیم توی ماشینمان داخل حیاط خوابیده بودیم. به ساختمان بلند روبه‌رو که ممکن بود با زلزلهٔ بعدی روی سرمان خراب شود، نگاه کرده بودم و بعد پیش خودم گفته بودم: «یعنی همه‌اش همین؟ این همه سال درس خواندن و کار کردن و پول جمع کردن و هیچی به هیچی؟»

آن زلزله همهٔ بنیادهای فکری و اقتصادی خانواده‌مان را روی سر من خراب کرد. دیگر آن آدم سابق نشدم. فردایش چه کار کردم؟ بخشی از سپردهٔ بانکی‌ام را بستم و پولش را زدم به پشم‌‌هایم! نه نه اشتباه نکنید، این جمله استعاره نیست. چون دقیقاً پولش را برداشتم و رفتم لیزر و پشم‌هایم را زدم. پشیمانم؟ اصلاً و ابداً. هنوز بعد از گذشت چندین سال معتقدم آن هزینه، بهترین و پرسودترین سرمایه‌گذاری تمام عمرم بوده. بعد از آن هم چیزهایی خریدم که هنوز از خریدنشان احساس خوشحالی می‌کنم، وسایل سفر، مجموعه کتاب‌هایی‌که دوست داشتم، ساعت، دوربین و...

خب دیگر دفتر و‌ خودکارهایتان را جمع کنید. کلاس امروزمان تمام شد، همین‌قدر یکهویی. چون آن چیزی را که باید می‌گفتم، گفتم. من مشاور اقتصادی نیستم اما تجربه ثابت کرده در وضعیت ما هرکاری از نگه‌داشتن ریال بهتر است. این را وقتی فهمیدم که به قیمت کتابی که ماه پیش توان خریدش را داشتم و نخریدم، نگاه کردم. طبیعتاً دیگر توان خریدش را ندارم. یعنی شما امروز اگر می‌توانی فلان چیز را بخری، فردا شاید نتوانی؛ اگر امروز می‌توانی فلان سفر را بروی، شاید دو سال بعد نتوانی؛ حتی اگر امروز می‌توانی پولت را بریزی پای پشم‌هایت، شاید چهار روز بعد همین را هم نتوانی! پس شما را با پول‌ها، پشم‌ها و تصمیم‌هایتان تنها می‌گذارم...

# نیکولای_آبی