مسئول باجه که ظاهر موجه و شیکی داشت، کارت بیمهٔ هنرمندانم را گرفت و گفت: «حالا هنرت چیه؟» گفتم: «داستان مینویسم.» گفت: «مگه نوشتن هم هنر میخواد؟ فکر کردم بازیگری، خوانندهای، چیزی هستی!» و پوزخند زد. من فقط لبخند زدم. به این برخورد و به این سوالها عادت داشتم.
یاد حسین افتادم. پسر فروشندهای که زیر ابرویش را برداشته بود، موهایش را چسب مو میزد و پیراهن تنگ و شلوار پاره میپوشید. هشت نه سال پیش ازش یک کوله خریده بودم. وقتی فهمید برای بچهها مینویسم، چشمهایش برق زد. ذوق کرد، اسمم را در دفتر فروشگاهشان نوشت و بعد یک کیف رودوشی که با کوله سِت بود، بهم هدیه داد. تا چند سال بعد که شغلش را عوض کرد، هرچند وقت یک بار پیام میداد و میگفت: «سلام خانم نویسنده. کیفهاتون خوبن؟ اگه مشکلی هست، در خدمتم.» همین، نه چرت و پرت میگفت، نه حرف اضافه میزد. به قول خودش فقط میخواست حال یکی از اهالی هنر و کیفهایش را بپرسد.
حالا هروقت یکی مثل مسئول باجهٔ بیمه با من رفتار میکند (که اتفاقاً تعدادشان هم کم نیست) بلافاصله یاد حسین میافتم و توی دلم میگویم: «حسین، هر کجا هستی درود به شرفت که هیچکس مثل تو قدر هنرمندان این مملکت را نمیداند.»
راستی حال کیفهایم هم هنوز خوب است...
مرد میانسالی روی موتور نشسته بود و زن کمرش را سفت گرفته بود که نیفتد. مرد ساختمانی را نشان داد و دوتایی زدند زیر خنده. حرف میزدند و میخندیدند و سرعتشان طوری بود که نمیشد سبقت گرفت. دو تا ماشین هم پشت سر من میآمدند. با خودم فکر کردم این خیابان نهایتاً پانصد متر است. میتوانم بوق بزنم، خندهشان را قطع کنم، راه باز شود، خودم و پشتسریها گازش را بگیریم و حدود سی ثانیه زودتر به مقصد برسیم. از طرفی هم میتوانستم این سی ثانیه را دندان روی جگر بگذارم تا برسیم به سر خیابان و بشود سبقت گرفت. از خودم پرسیدم آیا در مقصد برای من اجابت مزاج کردهاند؟! پاسخ منفی بود! پس راه دوم را انتخاب کردم و تا آخر خیابان از دیدن خندههای قشنگ زن و مرد میانسال روی موتور لذت بردم...
گفتم: وقتی سکوته، تو گوشام صدای برفک میآد و اعصابم رو خُرد میکنه.
گفت: خب کانال رو عوض کن!
او همیشه توصیههای قهوهای، ببخشید طلایی، میکرد...
برچسبها:
رجبی
جدیداً حافظهام خیلی خراب شده است. برای همین میخواهم اتفاقی را که دو روز پیش افتاد، تا یادم نرفته برایتان تعریف کنم.
حدود ساعت دو بود که کسی از شمارهٔ ثابت زنگ زد، سلام و علیک کرد، خودش را معرفی کرد و کاملاً هم مشخص بود من را میشناسد. من میشناختمش؟ نه! نه صدایش، نه اسمش، نه شمارهاش. پرسید: «جلسهٔ ساعت چهار امروز با آقای دکتر رو که یادتون نرفته؟» همانطور که میشود حدس زد، یادم رفته بود. برای همین بهانهای آوردم و جلسه را دو ساعت عقب انداختم؛ به امید اینکه تا آن موقع یادم بیاید با چه کسی و دربارهٔ چی جلسه داشتهام.
فرد مورد نظر از یک شمارهٔ موبایل لینک جلسه را برایم فرستاد. شمارهاش را داشتم؟ نه! ذخیره کردم و دیدم عکسش را هم نمیشناسم. با این وجود سر ساعت آماده شدم و نشستم پای لپتاپ که ببینم چه کسی از آن طرف گوگلمیت بالا میآید! با خودم گفتم طرف من را میشناسد، جلسه آنلاین است، من هم که حافظهام خراب است؛ پس احتمالاً جلسه کاری است و حاضر شدن در آن آسیبی بهم نمیرساند.
ساعت شش جلسه شروع شد. آقای دکتر فلانی آمد روی صفحه و تازه یادم افتاد بندهخدا کلی توضیح داده بود که مسئول دفترش زنگ میزند و جلسه را هماهنگ میکند. البته فقط تا همینجایش را یادم آمد؛ چون همان لحظه آقای دکتر پرسید: «خب، به موضوعی که گفته بودم، فکر کردین؟» من که اصلاً یادم نمیآمد موضوع چیست، گفتم: «اول مایلم نظر شما رو بشنوم...»
توی قرعهکشی یه مرکز خرید که بیشتر از هزار شرکتکننده و فقط پنج برنده داشت؛ اسم یه پسره دو بار در اومد. اسمش چی بود؟ علی. ببخشید، شانسعلی!
البته جایزهٔ دفعهٔ اول یه سکه و دفعهٔ دوم شش تا سکه بود، ولی چون یه بار برنده شده بود، دیگه شش تا رو بهش ندادن. گفتم اسمش چی بود؟ شانسعلی؟ ببخشید، بدشانسعلی!
گفت: «این روزها همه ناامیدن.» من ولی فکر میکنم اونی که ساعت کوک میکنه واسه بیدار شدن، امید داره. اونی که از مترو جوراب میخره، امید داره. اونی که یه ایمیل میفرسته اون سر دنیا، اونی که توی شبکههای اجتماعی یه نفر رو فالو میکنه، اونی که واسه شام قرمهسبزی میذاره، اونی که دستشویی و حموم رو میشوره، اونی که سوار تاکسی میشه، اونی که سر کارگرها داد میزنه، اونی که ماست میخره، اونی که آشغال رو میذاره دم در، اونی که میره آرایشگاه، باشگاه، آزمایشگاه، دانشگاه... اون امید داره؛ اگرچه قد سر سوزن! شرط میبندم اگه نداشت، به جای همهٔ این کارها فقط میخوابید؛ البته بدون اینکه ساعت کوک کنه!
چند ماه قبل در بلوار بزرگ و پُر ترافیکی، از دور دود و شعلههای بزرگی به چشمم خورد. نزدیکتر که شدم دیدم پرایدی در حاشیهٔ بلوار تا نیمه سوخته و همچنان دارد میسوزد و آتش تا کجا بالا میرود. دیدن این صحنه به اندازهٔ کافی برایم عجیب بود، اما وقتی بیشتر شوکه شدم که دیدم آدمهای زیادی در فاصلهٔ چند متری از پراید توی ایستگاه منتظر اتوبوساند، یک دختر و پسر جوان کمی آن طرفتر دل میدهند و قلوه میگیرند و ماشینها هم پشت ترافیک با شیشههای بالا یا پایین، آهنگ گوش میکنند و میروند. شمارهٔ آتشنشانی را که گرفتم، موضوع باز هم عجیبتر شد. اپراتور با خونسردی گفت: «خبر داریم، ولی ترافیکه.» و گوشی را قطع کرد.
من در نهایت چه کار کردم؟ هیچی! به خانه آمدم و کمی بعد هم یادم رفت.
آن روز و آن صحنه برای من که چیزی از جامعهشناسی نمیدانم، چکیدهای صاف و ساده از وضعیت کل جامعه بود. آدمهایی که نسبت به خبرهای ناگوار و اتفاقهای بد سِر شدهاند، آتشی که همینطور دارد بزرگتر میشود و آنهایی هم که میتوانند کمکی کنند، نمیکنند؛ چون سر راهشان موانعی مثل ترافیک وجود دارد.
آخر آن صحنهٔ آتشسوزی که شبیه فیلم سینمایی بود، چه شد؟ نمیدانم! اما ته دلم دوست داشتم فیلمش هندی باشد. هر کس از ماشینش یک بطری کوچک آب بردارد، آتش خاموش شود و بعدش همهٔ آدمهای توی ترافیک یک صدا دست بزنیم...
ویراستاری شغل نیست، یه جور بیماریه! دقیقاً از روزی که شروع به ویراستاری میکنی، از هیچ نوشتهای در هیچکجای جهان نمیتونی اونطور که باید و شاید لذت ببری؛ چون همیشه یا در حال پیدا کردن غلطهای نگارشی هستی یا داری فکر میکنی چطوری اون جمله رو بازنویسی کنی که سادهتر بشه. فرقی نمیکنه بیلبورد تبلیغاتی باشه، استوری قصابی محلهتون یا یه کتاب عمیق و جذاب؛ تو رسالتت اینه که غلطهاش رو پیدا کنی و اجازه نداری از دیدنش و خوندنش لذت ببری!
دو تا توصیهٔ مهم براتون دارم: اول اینکه ویراستاری رو به عنوان شغل انتخاب نکنین، دوم هم اینکه با ویراستارها بیشتر مدارا کنین و یادتون باشه اونها مجرم نیستن، بیمارن!
مگسه از دو روز پیش توی خانهمان جا خوش کرده و قصد رفتن ندارد. چند بار در و پنجره را برایش باز گذاشتم اما نرفت؛ با مگسکش تهدید الکیاش کردم، باز هم نرفت؛ تکهای شیرینی گذاشتم یک گوشه که بنشیند روش، بعد بگیرمش و بیندازم بیرون، اما ننشست. حالا بعد از دو روز رفته داخل حباب لوستر و دارد خودش را به در و دیوارش میکوبد. اول خواستم نجاتش بدهم که یکوقت نسوزد و مرگ تلخی نداشته باشد، ولی... بیخیال شدم. باید تمرین کنم به انتخاب آدمها (و مگسها) احترام بگذارم!
دو هفته پیش مادرش مُرد. دیروز عکسی از خودش در رستوران گذاشت که داشت لبخند میزد. با خودم فکر کردم چقدر زشت! آدم چطور میتواند دو هفته بعد از فوت مادرش به رستوران برود و لبخند هم بزند؟!
چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که از خودم و فکرم بدم آمد. چرا همچین چیزی به ذهنم رسیده بود؟ مگر قرار است وقتی کسی را از دست میدهیم تا آخر عمر عزادار باشیم؟ یاد خانم کاف افتادم که میگفت زندگی هر کس یک صحنه تئاتر با بازیگرهای فراوان است که میآیند توی صحنه و بازیشان را میکنند و میروند؛ نمایش همچنان ادامه دارد و تو به عنوان نقش اصلی تا آخر روی صحنهای...