نیکولا

قلم بافی های یک نیکولای آبی

سِر شدگی

چند ماه قبل در بلوار بزرگ و پُر ترافیکی، از دور دود و شعله‌های بزرگی به چشمم خورد. نزدیک‌تر که شدم دیدم پرایدی در حاشیهٔ بلوار تا نیمه سوخته و همچنان دارد می‌سوزد و آتش تا کجا بالا می‌رود. دیدن این صحنه به اندازهٔ کافی برایم عجیب بود، اما وقتی بیشتر شوکه شدم که دیدم آدم‌های زیادی در فاصلهٔ چند متری از پراید توی ایستگاه منتظر اتوبوس‌اند، یک دختر و پسر جوان کمی آن طرف‌تر دل می‌دهند و قلوه می‌گیرند و ماشین‌ها هم پشت ترافیک با شیشه‌های بالا یا پایین، آهنگ گوش می‌کنند و می‌روند. شمارهٔ آتش‌نشانی را که گرفتم، موضوع باز هم عجیب‌تر شد. اپراتور‌ با خونسردی گفت: «خبر داریم، ولی ترافیکه.» و گوشی را قطع کرد.
من در نهایت چه کار کردم؟ هیچی! به خانه آمدم و کمی بعد هم یادم رفت.

آن روز و‌ آن صحنه برای من که چیزی از جامعه‌شناسی نمی‌دانم، چکیده‌ای صاف و ساده از وضعیت کل جامعه بود. آدم‌هایی که نسبت به خبرهای ناگوار و اتفاق‌های بد سِر شده‌اند، آتشی که همینطور دارد بزرگ‌تر می‌شود و آن‌هایی هم که می‌توانند کمکی کنند، نمی‌کنند؛ چون سر راهشان موانعی مثل ترافیک وجود دارد.

آخر آن صحنهٔ آتش‌سوزی که شبیه فیلم سینمایی بود، چه شد؟ نمی‌دانم! اما ته دلم دوست داشتم فیلمش هندی باشد. هر کس از ماشینش یک بطری کوچک آب بردارد، آتش خاموش شود و بعدش همهٔ آدم‌های توی ترافیک یک صدا دست بزنیم...

# نیکولای_آبی