نیکولا

قلم بافی های یک نیکولای آبی

سی ثانیه زندگی روی موتور

مرد میانسالی‌ روی‌ موتور‌ نشسته بود و زن کمرش را سفت گرفته بود که نیفتد. مرد ساختمانی را نشان داد و دوتایی زدند زیر خنده. حرف می‌زدند و می‌خندیدند و سرعتشان طوری بود که نمی‌شد سبقت گرفت. دو تا ماشین هم پشت سر من می‌آمدند. با خودم فکر کردم این خیابان نهایتاً پانصد متر است. می‌توانم بوق بزنم، خنده‌شان را قطع کنم، راه باز شود، خودم و پشت‌سری‌ها گازش را بگیریم و حدود سی ثانیه زودتر به مقصد برسیم. از طرفی هم می‌توانستم این سی ثانیه را دندان روی جگر بگذارم تا برسیم به سر خیابان و بشود سبقت گرفت. از خودم پرسیدم آیا در مقصد برای من اجابت مزاج کرده‌اند؟! پاسخ منفی بود! پس راه دوم را انتخاب کردم و تا آخر خیابان از دیدن خنده‌های قشنگ زن و مرد میانسال روی موتور لذت بردم...

# نیکولای_آبی