نیکولا

قلم بافی های یک نیکولای آبی

ببخشید شما شوهرم هستید؟

چشم‌هایم را که باز کردم، سرش کمی آن‌طرف‌تر از من روی بالش بود. چرا اینجا بود؟ من چرا آنجا بودم؟ چرا روی یک تخت خوابیده بودیم؟ چند بار پلک زدم شاید تصویرش محو شود، نشد. یک پلک، دو پلک، ده پلک... ساعتش زنگ زد. دستش را دراز کرد و دکمه قطع ساعت را فشار داد. گفت: «صبح بخیر. چرا هنوز تو رخت‌خوابی؟ پاشو بریم صبحونه بخوریم.» بریم؟ بخوریم؟ چرا باید با او صبحانه می‌خوردم؟ من که اصلاً عادت به صبحانه خوردن نداشتم. سر میز همانطور که لقمه‌اش را محکم و صدادار می‌جوید و با هر گاز زدنی یک فشار هم به مغز من می‌داد، گفت: «امروز کلاس داری یا نه؟ من ناهار نمیام. اگه خواستی، به‌جاش شام بذار.» تا شب صدها چیز دیگر را هم با من چک کرد. کجا می‌روی؟ چیزی نمی‌خواهی؟ کی بر می‌گردی؟ چه فیلمی ببینیم؟ فلانی را کی دعوت کنیم؟ فردا بیایم دنبالت؟ مادرم این را گفت و پدرت فلان پیغام را رساند. نان نداریم و و و...
آخر شب هم سرمان را کنار هم روی بالش گذاشتیم و خوابیدیم. وقتی صدای خر و پف‌اش درآمد، آرام چشم‌هایم را باز کردم و از خودم پرسیدم: «من اینجا چه کار می‌کنم؟ نکند واقعا ازدواج کرده‌ام؟!»

# نیکولای_آبی 

از زبان تو

موهایش را که بست، با خودم گفتم چطور می‌شود یک نفر هم با موی باز زیباترین آدم باشد هم با موی بسته؟ بعد به این فکر کردم که شاید بدون مو هم زیباترین آدم باشد، یا حتی بدون چشم، بدون لب، بدون گوش... از تصور قیافه‌اش خنده‌ام گرفت. پرسید: «به چی می‌خندی؟» گفتم: «تو قشنگ‌ترین کور و کچل دنیا می‌شی.»
گفت: «مرض» ض را طوری گفت که دلم برای حرف زدنش ضعف کرد. یعنی همه قشنگ‌ها ض‌هایشان را اینطور تلفظ می‌کنند؟ دوست داشتم تا ابد بگوید ض، بگوید ح، بگوید الف یا هر حرف باصدا و بی‌صدای دیگر. می‌توانستم او را بی‌مو، بی‌چشم، بی‌گوش و بی‌دماغ تصور کنم اما بی‌زبان هرگز. او هیچ‌وقت لال زیبایی نمی‌شد. آرام و زیر لب گفتم: «کاش هیچ‌وقت لال نشی.» شنید اما هیچ‌چیز نگفت.

# نیکولای_آبی 

رابطه من با نوشتن یک رابطه ارباب رعیتی است

وقتی شروع به نوشتن می‌کنم، همه حس‌های توی وجودم را می‌ریزم بیرون. غصه‌هایم را می‌ریزم وسط، نگرانی‌هایم، خوشحالی‌ها و ترس‌هایم را هم. بعد بالای سرشان می‌ایستم و چوب حراج می‌زنم به همه‌شان. جمعه‌بازار حس‌هایم را راه می‌اندازم که آدم‌ها بیایند برای تماشا و بعد هرکس چیزی ازم بخرد. یکی تکه‌ای غصه بردارد، یکی چند صد گرم ترس و آن یکی شادی‌ها را بزند زیر بغلش و برود خانه. بعد بساطم را جمع می‌کنم، می‌روم که حساب کتاب کنم، مالیات جناب نوشتن را بدهم و خودم را برای شنبه‌بازار حس‌هایم آماده کنم.
آخر می‌دانید؟ نوشتن شخصیت دوگانه مرموزی دارد. اربابی است که بیشتر وقت‌ها به شدت بدجنس است و گاهی مهربان. معمولاً می‌خواهد من برده و بنده‌اش باشم. دستور بدهد از این بنویس، از آن بنویس، با این کلمه گریه کن و با آن جمله بخند، فلانی را توی نوشته‌ات بکُش و آن یکی‌ را به ازدواج یکی دیگر دربیاور. هی دستور بدهد و من بدون اعتراض اجرا کنم. تا آنجا که خودش خسته شود، آن روی شخصیتش بالا بیاید، دستی بر سرم بکشد و به منی که آش و لاشِ نوشتن شده‌ام بگوید: «برای خودت خوبه.»

# نیکولای_آبی 

نترس بچه‌جان!

گفته بودم چند تا صحنه ترسناک را در یکی دو جمله کوتاه توصیف کنند. یکی‌شان گفت: «خانم، می‌شود مثال بزنید؟» گفتم:

شنیدن صدای مادربزرگت از اتاق کناری در حالیکه می‌دانی ۲۴ سال پیش مرده. دیدن یک جفت چشم پشت پنجره خانه‌ات در طبقه سوم. بوی خون داخل ژله انار. پیرمرد تنهای همسایه که هروقت قدم می‌زند، دستی دست سایه‌اش را گرفته است. یا مثلاً فکر کن صبح از خواب بیدار بشوی و ببینی خودت توی آشپزخانه ایستاده و بهت می‌گوید: «چرا ترسیدی؟ بیا چایی بخور!»

شروع به نوشتن کرد؟ نه! ترسید!

# نیکولای_آبی 

فوبیای چهارراه

من هروقت پشت فرمان باشم و به چهارراه برسم، ناگهان خشک می‌شوم. درست خواندید «خشک می‌شوم»؛ طوری که اگر از دور نگاه کنید متوجه نمی‌شوید یک آدم زنده به صندلی راننده تکیه داده یا یک زرافه پلاستیکی. این وضعیت تا سبز شدن چراغ ادامه دارد. مدام در ذهنم می‌گویم: «کاش این گل‌فروشه سمت من نیاد، کاش این بچه نخواد شیشه ماشین من رو تمیز کنه، کاش اون پیرمرده برای من اسفند دود نکنه...» چون هرکدام از این اتفاق‌ها که بیفتد، خانم زرافه پلاستیکی آنقدر زل می‌زند به روبه‌رو که گردن درازش درد بگیرد و آن آدم بیرونی آنقدر به شیشه می‌کوبد تا انگشتش بی‌حس شود. بعد یک‌هو چراغ سبز می‌شود، زرافه پایش را می‌‌گذارد روی گاز و می‌رود و آن آدم بیرونی دوباره او را با راننده دیگری اشتباه می‌گیرد: «عجب گاوی بود!»

# نیکولای_آبی 

نهال

امروز استاد را خاک کردیم و بعد همان‌جا نشستیم و زل زدیم به جای خالی‌اش؛ چند ثانیه، چند دقیقه، چند ساعت... کاش کسی می‌دانست چقدر طول می‌کشد تا مرده‌هایی که می‌کاریم، جوانه بزنند...

# نیکولای_آبی 

حرص‌درآر

تمام یک ساعت جلسه روان‌درمانی‌ام به گفت‌وگو درباره خانواده‌ ختم می‌شود و حرص می‌خورم. وقتی دوستانم را که هر کدام مادرها و پدرهای جوان و پر شور و حالی هستند می‌بینم به کودکی نه چندان پرشور و حالم فکر می‌کنم و حرص می‌خورم. به روش‌های اشتباه تربیتی خانواده، به تفریح‌های نکرده، به اخم‌ها ‌ و چشم‌غره‌ها، به بی‌حوصلگی‌ها، به خواسته‌های نداشته و داشته‌های نخواستنی، به زخم‌های روحی آگاهانه یا ناآگاهانه زده شده، به همه‌چیز دوران بچگی‌ام فکر می‌کنم و حرص می‌خورم. به این روزهای مامان و بابا، به تنها بودنشان، به دکتر نرفتن‌ها، به گوشه‌نشینی و تفریح نکردنشان، به چروک‌های رد اخمشان، به پایی که دیگر با درد خم و راست می‌کنند و به چشم‌هایشان که هر سال کمی کم‌فروغ‌تر می‌شود فکر می‌کنم و حرص می‌خورم. با آن‌ها حرف می‌زنم و حرص می‌خورم، با آن‌ها حرف نمی‌زنم و حرص می‌خورم. بهشان فکر می‌کنم و حرص می‌خورم، بهشان برای تنها چند ساعت فکر نمی‌کنم اما باز هم حرص می‌خورم. خانواده چیز عجیبی است. تمام عمر حرصت می‌دهد و حرص می‌خوری، اما مثل دوران مدرسه آخر هم نمی‌فهمی نمره کم حال‌خراب‌کن توی کارنامه‌ات را خودت گرفته‌ای یا معلم بهت داده...

# نیکولای_آبی 

هم‌بوسی

زهرا کوچولو وقتی به خانه‌مان آمد، گفت: «بیاید هم‌بوسی کنیم.» و من همانطور که داشتم گونه‌های نرم کوچکش را می‌بوسیدم به این فکر کردم که کاش می‌شد دخترهای سه سال و یک ماهه را هم عضو فرهنگستان زبان و ادب فارسی کرد. شاید اینطوری واژه‌های قشنگ‌تری به دنیایمان اضافه می‌شد...

# نیکولای_آبی 

توی غلاف شمشیرت گل بگذار...

اینکه می‌روم توی مغازه و برای خودم گل می‌خرم، آن هم در حالیکه می‌دانم یک هفته بیشتر در خانه‌مان دوام نمی‌آورد و با پولش می‌توان چیزهای خوب دیگری خرید، در ظاهر اتفاق ساده‌ایست اما باید جای یکی مثل من باشید تا بفهمید چه گره‌های روانی، فلسفی، اقتصادی، اجتماعی و سیاسی‌ را باید در خودتان حل کنید تا دست مبارکتان حاضر شود برود توی جیبتان و برای یکی دو شاخه گل، فلان مقدار پول بدهد. و باز هم باید جای یکی مثل من باشید تا بفهمید باز کردن این گره‌ها گاهی ممکن است به اندازه نبردهای مسلحانه تلفات بدهد و زخمی‌تان کند...

# نیکولای_آبی 

به زبون نویسندگی

جالب است که هر قشر از آدم‌ها زبان مخصوص به خودشان را دارند. مثلا من همیشه می‌گویم: «هر اتفاقی در زندگی شبیه یه نقطه روی یه پاره‌خطه که یه سرش واقعیته و یه سرش خیال.» خانم روانشناس اما برای بیان همین مفهوم می‌گوید: «هر اتفاقی در زندگی شبیه یه نقطه شناور بین لذت و معناست.» لابد آقای جراح، خانم مهندس، مرد دریانورد و دخترک گل‌فروش هم این جمله را به شکل دیگری و به زبان خودشان می‌گویند.

# نیکولای_آبی 

مطالب جدیدتر
مطالب قدیمی‌تر