حرصدرآر
تمام یک ساعت جلسه رواندرمانیام به گفتوگو درباره خانواده ختم میشود و حرص میخورم. وقتی دوستانم را که هر کدام مادرها و پدرهای جوان و پر شور و حالی هستند میبینم به کودکی نه چندان پرشور و حالم فکر میکنم و حرص میخورم. به روشهای اشتباه تربیتی خانواده، به تفریحهای نکرده، به اخمها و چشمغرهها، به بیحوصلگیها، به خواستههای نداشته و داشتههای نخواستنی، به زخمهای روحی آگاهانه یا ناآگاهانه زده شده، به همهچیز دوران بچگیام فکر میکنم و حرص میخورم. به این روزهای مامان و بابا، به تنها بودنشان، به دکتر نرفتنها، به گوشهنشینی و تفریح نکردنشان، به چروکهای رد اخمشان، به پایی که دیگر با درد خم و راست میکنند و به چشمهایشان که هر سال کمی کمفروغتر میشود فکر میکنم و حرص میخورم. با آنها حرف میزنم و حرص میخورم، با آنها حرف نمیزنم و حرص میخورم. بهشان فکر میکنم و حرص میخورم، بهشان برای تنها چند ساعت فکر نمیکنم اما باز هم حرص میخورم. خانواده چیز عجیبی است. تمام عمر حرصت میدهد و حرص میخوری، اما مثل دوران مدرسه آخر هم نمیفهمی نمره کم حالخرابکن توی کارنامهات را خودت گرفتهای یا معلم بهت داده...