نیکولا

قلم بافی های یک نیکولای آبی

پیراهن سه دگمه با سس چیلی !

عادت داشتم فلفل دلمه ها را اول از وسط نصف کنم و بعد نگینی خردشان کنم برای درست کردن مایه ماکارونی.همیشه خرد کردن فلفل ها توی خانه با من بود. همانطور که داشتم خردشان می کردم الکی خمیازه می کشیدم که یعنی مثلا سرخ بودن چشم هایم مال کمخوابی است و خیر سرم اصلا گریه نکرده ام تا صبح!

ویبره گوشی را که حس کردم سریع زل زدم به صفحه. عکس پاکت نامه در آن وضعیت بهترین چیزی بود که می توانست خوشحالم کند.با دسته چاقو دگمه به قول مامان "سبز گنده هه" را فشار دادم و خواندم " یه ربع دیگه سر کوچتونم. بیا بریم یه بستنی بزنیم". دماغم را کشیدم بالا.تند تند بقیه فلفل ها را بزرگ تر از حد معمول خرد کردم و دستم را شستم و رفتم جلوی آینه. کرم پودرم را برداشتم و اول سمت چپ صورتم بعد سمت راست و بعدش چانه و بینی و پیشانی ام را کرم مالی کردم. بعدش که شستم حسابی سوخته بود یک نگاه به پوست پوست های ریز جای چاقو انداختم و شستم را چند ثانیه کردم توی دهانم و بعد بقیه آت و آشغال ها را به صورتم مالیدم و سریع مانتو دم دستیه را پوشیدم و از خانه زدم بیرون. همانطور که کفش هایم را می پوشیدم به مامان گفتم "زود میام. یه چیز باس بخرم " و مامان داد زده بود " یه شیشه سس هم بخر".

تا سر کوچه شستم را که زیادی داشت می سوخت کرده بودم توی دهانم و به این فکر می کردم که آمده ای برای آشتی و هی قند توی دلم آب شده بود.

تو آمده بودی. مثل روز هایی که هیچ مشکلی با هم نداشتیم لبخند زده بودی. من خجالت کشیده بودم و جرقه قهر روز قبل را تقصیر خودم می دانستم. تو هیچ حرفی نزده بودی. من هم. به جایش پایت را گذاشته بودی روی گاز و دقیقا جلوی بستنی فروشی محبوب من نگه داشته بودی.بعد پیاده شده بودی و طبق معمول برایم یک ظرف پر از گردالی های بستنی شکولات تلخ خریده بودی و من دلم خواسته بود بهت بگویم که کلی پشیمانم و بعد هم با صدای لوس کش داری بگویم " راستی این تیشرت سه دگمه آبیه خیلیییییییی بهت میادااااا!چیشد سه دگمه پوشیدیییی؟" .اما ترسیده بودم. شاید هم نگران بودم یا مضطرب یا ... ! نمیدانم.

من آرام آرام بستنی ام را خورده بودم و تو هی زیر چشمی نگاهم کرده بودی و هی با دگمه های تیشرتت بازی کرده بودی و هی لبخند های مشکوک زده بودی.من آخرین قطره بستنی ته ظرف را هم به زور با قاشق خورده بودم و تو یکهو دگمه تیشرتت را گذاشته بودی جلوی فرمان و گفته بودی "افتاد". ترسیده بودی شاید. یا نگران بودی.یا مضطرب. یا...! نمی دانم.فقط یادم هست که خیلی بی مقدمه گفته بودی "خواستم بیای که بگم به نظرم زیادی داریم رابطه رو کش میدیم! " و من خودم می دانستم هر کشی را باید از یک جا برید قبل از اینکه خودش پاره بشود.یکهو به خودم لرزیده بودم. شستم رفته بود توی ظرف بستنی و سوخته بود و من شستم را کرده بودم توی دهانم و فقط گفته بودم "راس میگی".تو هنوز داشتی با دگمه های تیشرتت ور می رفتی و بعدش هم که خواسته بودی من را برسانی سس را بهانه کرده بودم و از ماشین پیاده شده بودم و هی دندان هایم را محکم روی هم فشار داده بودم که گریه ام نگیرد. لااقل تا وقتی برسم به سوپرمارکت سر کوچه گریه ام نگیرد...

شیشه سس دست چپم بود و شست دست راستم که هنوز می سوخت توی دهانم. داشتم فکر می کردم. به جمله " خواستم بیای ..."، به تیشرت سه دگمه جدیدت. به اینکه نباید هیچ وقت پیشنهاد بستنی خوردن بعد از یک قهر را از یک مرد با تیشرت سه دگمه قبول کرد. به اینکه شاید هم نباید کلا با مرد های تیشرت سه دگمه قهر کرد. به اینکه اصلا از اول نباید عاشق مرد های تیشرت سه دگمه شد ! شستم هنوز داشت می سوخت...

# نیکولای_آبی