نیکولا

قلم بافی های یک نیکولای آبی

به درک !

اینکه نیستی با هم تمام طول راهروی متروی ارم سبز را لی لی برویم و هزار و چهارصد و دوازده تا کاشی اش را بشمریم به درک ، اینکه نیستی تا وقتی از اتاق پرو می آیم بیرون با دست علامت بدهی که بچرخم مانتوام را ببینی به درک ، اینکه نیستی صبح ها هی زنگ بزنی و تا می گویم الو قطع کنی و بعد باز زنگ بزنی و بگویی صدای خواب آلودم را بیشتر دوست داری به درک ، اینکه نیستی تا پاستیل های خرسی را بخورم و موشی ها را نگه دارم برای تو به درک ، اینکه نیستی برایم بوس هوایی بفرستی ، نیستی برایم کادو بخری ، نیستی دستم را توی خیابان محکم بگیری ، نیستی به آن پسره سر چهار راه پول بدهی برایم اسپند دود کند ، نیستی هر روز جلوی خانه مان بوق عروسی بزنی ، نیستی که مامان بهت بگوید " کمتر خل بازی در بیار خوش تیپ " ، نیستی که من بعضی وقت ها برایت لقمه درست کنم و با اشتها بخوری ، همه این ها به درک ! ولی اینکه نیستی ببینی موهایم را از دم گوش هایم با قیچی بریده ام و چتری هایم را هم زده ام و ابروهایم را هم خودم برداشته ام، بعد ذوق کنی و چشم هایت گشاد بشود و حتی شاید الکی داد بزنی " چقدررررر خوب شدی!"  ، این خیلی دلم را می سوزاند.خیلی !

# نیکولای_آبی