نیکولا

قلم بافی های یک نیکولای آبی

مردی که بوی آلو می دهد بی شک ...

چند دقیقه قبل سه تا آلو از توی یخچال درآوردم و برای سلامتی آقای "گ" دعا کردم و بعد آرام گازشان زدم. آقای "گ" من را نمی شناخت. تا به حال من را ندیده بود. اسمم را هم نمیدانست حتی.اما می توانست توی دلش این آرامش را حس کند که یک دختر یک جای دنیا دارد دعایش می کند.

دو سال پیش بود. شاید هم سه سال پیش. آلوهای باغ آقای "گ" از طریق فرزندش که همکار یکی از آشناهایمان بود به دستمان رسید. گفت نذر است. گفت آقای "گ" بخشی از میوه های باغش را هر سال نذری می دهد. ما هم خوردیم و با اینکه نمیشناختیمشان گفتیم قبول باشد.

سال قبل توی تلویزیون مطب یک دکتر آقای "گ" را دیده بودم. داشت راجع به چیزهای فنی که من ازش سر در نمی آوردم حرف می زد اما خوب نگاهش کرده بودم و سعی کرده بودم به حرف هایش دقت کنم و حرکت های کوچک قیافه و دست هایش را ، تیپ خوبش را ، صریح حرف زدنش را برای مامان تعریف کنم.آقای "گ" آخر حرف هایش یک بیت شعر خوانده بود و ذوق من را از دیدنش بیشتر کرده بود و من زود آمده بودم خانه و با آب و تاب همه چیز را برای مامان تعریف کرده بودم.

چند ماه  قبل منی که هیچ وقت تلویزیون نمی دیدم کنترل را برداشته بودم و نشسته بودم تا مجری برنامه ای که هیچ ربطی به من و دانسته هایم نداشت مهمان برنامه اش را معرفی کند. باورم نمیشد! مهمان همان آقای "گ" بود. ولی نه مو داشت. نه ابرو داشت. نه مژه. هنوز خوش تیپ بود اما صریح حرف نمی زد. نفسش می گرفت انگار. و آخر حرف هایش هم شعر نخوانده بود. ولی من باز هم با ذوق تا آخر برنامه را نگاه کرده بودم و از آن روز هروقت که آلو می خورم یاد آقای "گ" و آلوهایش میفتم و از ته ته قلبم برایش دعا می کنم.

معلم دینی مان راست می گفت. بعضی وقت ها کسانی آدم را دعا می کنند که نه می شناسی شان نه دیده ای نه حتی اسمشان را می دانی. کاش همین روزها یک نفر که من نمیشناسمش پیدا شود من را دعا کند. دعا کند باز روزهای قهقهه های بلند به زندگی ام برگردد. روزهای خوب پر انرژی. روزهای کاردستی درست کردن. درس خواندن. بافنی بافتن. روزهای خوب بیرون رفتن با بچه ها. روزهای ادای رقص سالسا در آوردن و از ته دل خندیدن. کاش همین روزها یک نفر که من نمیشناسمش و شاید یک بار کار خوبی برایش کرده ام یا مثلا توی اتوبوس بهش لبخند زده ام یادم بیفتد و برایم دعا کند. من باغ آلو ندارم اماکاش یک نفر با خوردن شکولات یا بستنی یا هر چیز دیگری یادم بیفتد و برایم دعا کند و من توی دلم آرامشش را حس کنم و به حرف معلم دینی مان بیشتر ایمان بیاورم....

# نیکولای_آبی