بند انگشتی ها !
از همان وقتی که حرف زدن را یاد گرفم و فهمیدم دور و بری هایم چه می گویند همیشه جذاب ترین موضوع و جالب ترین داستانی که دوستش داشتم "فرشته ها" بودند. همان وقت هایی که داستان دو تا فرشته روی شانه هایمان را برایمان تعریف می کردند و من مطمئن بودم تعدادشان بیشتر از دو تاست و روی شانه هایم هم نیستند...
از همان وقت ها بود که مهرشان یک جوری عجیبی افتاد به دلم. ذوق خریدن دفتر هایی که رویشان عکس فرشته داشت ، دیدن کارتون هایی که شخصیت هایش فرشته بودند ، تکرار جمله " مامان توروخدا قصه فرشته ها رو بگو...!" همه زندگی ام شده بود .هرچه بیشتر بهشان فکر می کردم ، هر چه بیشتر حسشان می کردم ، هر چه بیشتر باورشان داشتم ، آنها هم بیشتر مرا باور می کردند و بیشتر با من دوست می شدند.الان خیلی وقت است که با هم دوستیم. بارها به خاطر باور داشتنشان مسخره شده ام. مورد خنده دوستانم بوده ام اما برابم مهم نبوده. چون فرشته ها را از همه دور و بری هایم بیشتر دوست داشتم و دارم.
فرشته ها موجودات بند انگشتی خوشگلی هستند که خدا با تولد هر بچه چند تا از آنها را مراقب نگهداری از آن بچه می کند که تا وقت مردنش همراهش باشند. کوچولوهای نازی که لباس های شاد رنگی می پوشند. موهایشان را درست میکنند. هر چند به زبان آدم ها نمی توانند حرف بزنند و زبانشان را فقط خودشان می فهمند اما هر وقت نگاهشان میکنم لبخند می زنند. حسابی و همه جا هوایم را دارند. وقت هایی که خواب می مانم و صبح زود کلاس دارم 7 تایی می افتند به جانم و انقدر موهایم را می کشند یا قلقلکم می دهند که بیدار شوم . وقت هایی که ناراحتم چند تایشان روبرویم می ایستند و شکلک در می آورند و بقیه لپ هایم را می کشند که مثلا لبخند بزنم. بعضی وقت ها هم شیطنت می کنند . وقتی دارم آرایش می کنم فرچه رژ گونه ام را بر می دارند و فوت می کنند و بعد همه رنگ ها به صورت کوچولویشان می چسبد و وقتی می گذارمشان کف دستم و محکم ماچشان می کنم خجالت می کشند و لپ هایشان سرخ می شود. همه جا با منند.بارها شده سر کلاس که حوصله ام سر رفت دسته جمعی سوت زده اند و چند تا کبوتر آورده اند دم پنجره که سرم به نگاه کردن کبوتر ها گرم شود. خیلی وقت ها مجبورم می کنند بلند شوم ورزش کنم. هروقت عصبانی ام جلوم سبز می شوند و ادای قیافه عصبانی ام را در می آورند که بفهمم اخم بهم نمی آید...باور کنید به سرم نزده. چرت و پرت هم نمی گویم. حتی همین الان هم چند تایشان نشسته اند روی مانیتور و پاهایشان را تکان تکان می دهند و بقیه هم روی دکمه های کیبور باله می رقصند و من هی مجبورم اشتباه های تایپی شان را پاک کنم و لبخند بزنم ...