نیکولا

قلم بافی های یک نیکولای آبی

پری غیر دریایی...

خیلی ریزه میزه و ضعیف است. اما هنوز دندان هایش مال خودش است و موهایش رنگ شده و تا نزدیک کمرش می رسد . هر وقت در خانه اش را بزنی با صدای نازکی می پرسد "کیه؟" بعد اگر زن باشی با یک تاپ و شلوارک خوشگل در را باز می کند و اگر صدای مرد بشنود چادر گل گلی اش را خیلی ناشیانه می اندازد روی سرش و با یک ناز و ادای خاصی می آید جلوی در . توی اتاق خوابش یک عالمه عروسک دارد. به جاکلیدی اش هم یک کله اسکلت پلاستیکی آویزان کرده. همه ذوقش خریدن صندل های پاشنه سه سانتی سفید و شال های رنگی رنگی است. شوهر نکرده. طبیعتا بچه هم ندارد. اما بی حوصله نیست. تنهایی از سر و کولش بالا نمی رود. هر روز یک غذای جدید می پزد برای خودش. هفته ای یکی دو بار بساط منقلش را توی پشت بام راه می اندازد و کباب درست می کند. فیلم زیاد می بیند. یک بار که بهش گفته بودم عاشق حیواناتم از من خوشش آمد و حالا کشیک می کشد هر وقت مامان خانه نیست می آید درمان را می زند و از خاطرات خرگوش و سنجابش برایم تعریف می کند. دوشنبه و پنج شنبه ها روزه می گیرد اما خیلی وقت ها که می داند مامان پنج شنبه ظهر ها نیست برایم غذا می پزد.نه اینکه یک چیزی الکی سرهم کند. حتی با حوصله سیب زمینی و گوجه سرخ می کند برای تزیین غذاهایش.بعضی وقت ها هم می آید و کلی در مورد هنرپیشه ها با من حرف می زند. یک بار سر کوچه دیده بودمش. یک عالمه نوشابه از این قوطی ها برای خودش خریده بود و نه فکر گرانی را می کرد نه ضرر.فقط می گفت " این ها خیلی حال میده!" و بعد تا ته کوچه درباره این پیرمردهای بیکاری که صبح تا شب روی پله های ساختمان روبرویی نشسته اند حرف زده بود و گله می کرد که چرا با آن چشم های هیزشان آدم را اینطوری نگاه می کنند...هفتاد و دو سالش شد چند روز پیش. تولد گرفت برای خودش. کیک هم پخت حتی. ترسید دعوتم کند. از مامان می ترسد انگار. از بابا و بقیه همسایه ها هم همینطور. ولی برای من کیک آورد. با کلی شکولات. باید بروم برایش کادو بخرم. یک عروسکی ،لاکی ،گلسری ،شالی ،چیزی! مطمئنم خوشش نمی آید یک دست فنجان نعلبکی کادو بگیرد یا یکی از این کیف های مدل پیرزنی! اسمش پروانه خانم است.خودش اصرار دارد که " پری ام" . شاید هم راست راستکی پری باشد. یک پری واقعی . مگر پیرزنی که همه در و همسایه بهش می گویند " دیوانه" نمی تواند پری باشد؟هان؟

# نیکولای_آبی 

از این دعاهای فسقلی!

من باشم. تو باشی. مثلا شوهرم هم باشی.یک خانمی -مثلا خانم اشرفی- هم باشد که چهار تا ساختمان آن طرف تر زندگی بکند.بعد جمعه باشد. من کله سحر خواب بد ببینم از خواب بپرم چشمم بیفتد به تو که آرام خوابیده ای و ترسم بریزد. بعدش مثلا دلم بخواهد بروم به جای تو نان بخرم که تو خوب استراحت کنی. بعد وقتی از نانوایی برمیگردم تو صدای کلید را بشنوی و چشم هایت نیمه باز باشد و من بهت صبح بخیر بگویم و برایت تعریف کنم که خانم اشرفی را توی صف دیده ام و بهم گفته " چقد چاق شدی!" . بعد تو چشم هایت را کامل باز کنی و اخم کنی و بگویی "خانم اشرفی خیلی غلط کرده!"

# نیکولای_آبی 

سلام، مرسی، آره، نه،شب بخیر!

مامان و بابا هروقت می خواستند ما چیزی از حرف هایشان نفهمیم هندی حرف می زدند. چون از همان 3-4 سالگی کلاس زبان می رفتیم و بگی نگی یک چیزهایی از انگلیسی میفهمیدیم.اولین باری که حس کردم هندی را هم دارم متوجه می شوم وقتی بود که تازه  یک هفته از مدرسه رفتنم می گذشت.یک مداد که سرش سرمدادی شکل قطره آب داشت جایزه گرفته بودم و آمده بودم خانه و با سرعت و هیجان داشتم همه جریان جایزه گرفتنم را برایشان تعریف می کردم که یکهو بابا یک چیزی به هندی به مامان گفت و مامان هم هندی جوابش را داد و من بدون اینکه یک کلمه هندی بلد باشم فهمیدم که دارند می گویند " چقد حرف میزنه!" یا یک چیزی توی همین مایه ها .

قضیه همین جا تمام نشد. هر بار که می خواستم چیزی تعریف کنم یک همچین جمله ای می شنیدم " بذار اخبارو ببینیم بعد" ،" بذار ببینم اینجای سریاله چی میشه" ، " تا می رسه اینجاش باید حرف بزنی؟" و هزاران دفعه که توی خانه یانگوم را به من ترجیح دادند و  جومونگ را به من ترجیح دادند و حتی سنگ انداختن بچه های فلسطینی به اسرائیلی ها را به من ترجیح دادند و من هی بیشتر توی خودم فرو رفتم.هی بیشتر یاد گرفتم سکوت کنم. یاد گرفتم حرف هایم را بنویسم و هیییییچ وقت هییییچ کس را مجبور به خواندن یا شنیدن حرف هایم نکنم.هیچ وقت نخواهم شعرها یا داستان هایم را برای کسی بخوانم. هیچ وقت نخواهم نظرم را در مورد اعدام در ملا عام بگویم. هیچ وقت جز برای گفتن "سلام.مرسی. آره.نه.شب بخیر" زبان باز نکنم...

من ساکت شدم. آنقدر که صدایشان درآمد.یکی گفت " حرف بزن فکر نکنن لالی" یکی گفت"اصلا فکر نمی کردم انقد دختر آرومی بشی" ، " تو مثلا حقوق خوندی؟ خب اظهار نظر کن!"  ، " چرا چیزی نمیگی؟ از جمع ما خوشت نمیاد؟" و میلیون ها جمله این شکلی. ولی من فقط سکوت کردم و تمام حرف هایم را نوشتم.نوشتم. نوشتم. آنقدر که دفترهایم به یک هفته نرسیده پر شد و وبلاگم  بقول بعضی ها تبدیل شد به روزنامه .

بعضی وقت ها خواستم بعضی ها را از این قاعده مستثنی کنم.فکر کردم این یکی لابد بابقیه فرق دارد.فکر کردم با این یکی می شود حرف زد اما زود پشیمان شدم. زود یاد گرفتم که آدم ها هر نسبتی که با ما داشته باشند هیچ وقت حوصله شنیدن حرف های ما را ندارند و بهترین راه حفظ رابطه ها همان " سلام.مرسی.آره. نه. شب بخیر" است. مثل دیشب. که خوابم گرفته بود. که بهت اسمس داده بودم "داره خوابم می بره" که یکهو یک صدایی از توی کوچه آمده بود و من کنجکاو شده بودم- که کاش می مردم ولی کنجکاو  نمی شدم- و رفته بودم از پنجره دیده بودم که دو تا ماشین پلیس آمده و همان پسره که از غروب توی ماشینش جلوی خانه مان خوابیده بود را دستبند زده و دارد ماشینش را می گردد و اصلا گوش نمی دهد که پسره قسم می خورد صاحب خانه کلید را عوض کرده و مجبور شده اینجا بخوابد.من خوابم پریده بود. دلم برای پسره سوخته بود. دلم برای خودم برای تو برای زندگی که دقیقا به "هیچ" بند است سوخته بود و دلم خواسته بود بیایم بگویم چقدر داشتنت خوب است.اما قاعده را یادم رفته بود.یادم رفته بود که فقط باید بگویم "شب بخیر" .یادم رفته بود تو حوصله شنیدن غر غر و خاطره و حتی ابراز علاقه را نداری. یادم رفته بود که بهتر است مثل همیشه بروم توی دفترچه یادداشتم بنویسم "چقدر داشتنش خوبه و چقدر خوب تره که دوستش دارم و چقدر دوست داشتن از عشق قشنگ تره ".من تمام این ها را یادم رفته بود و بازی را باخته بودم و تو باز حرف هایم را اشتباه فهمیده بودی و گفته بودی " بهتر بود اینارو نمیگفتی"...

اما میدانی؟ اشکال ندارد. اگر بابا هیچ وقت جومونگ را به من ترجیح نمی داد . اگر برادرم بجای شنیدن شعر های من نمی رفت بازی استقلال پرسپولیس ببیند. اگر مامان وسط حرف هایم یکهو یاد عروسی دختردایی اش نمی افتاد. اگر دیروز پلیس آن پسره را نمی گرفت و من خوابم نمیپرید و هوس حرف زدن با تو به سرم نمی زد. اگر همه تان در جواب حرف هایم نمی گفتید " هیییییسسس!" الان شاید یک خط هم نمی توانستم بنویسم. شاید یک دفتر هم پر از نوشته های خودم نداشتم. شاید دلم نمی خواست نویسنده بشوم حتی. پس ممنونم از همه تان. بابا ، مامان ، داداش، و دوست خوبم : مرسی . فقط " مرسی " !

# نیکولای_آبی 

ارزشش را داشت که آب بشوی حتی ...

از مغازه که آمدم بیرون و داشتم کلی حرص می خوردم که چرا قیمت یک دفتر ۸۰ برگ ساده باید ۵۴۰۰ تومان باشد پسره یکهو جلویم را گرفت . خوش تیپ بود . هیکلی. با موها و ته ریشی که بهش می آمد. از همان پسر هایی بود که مهرناز همیشه می گفت " چرا اینا دوس پسر ما نیستن ؟؟؟" گفتم "بفرمایید؟" خودش را معرفی کرد. کتابی که روی جلدش عکس خودش بود را نشانم داد و گفت که برای نوشتنش 7 سال زحمت کشیده. زحمت که نه. گفت هفت سال احساساتش را نوشته و اینکه حالا راه افتاده کتابش را با دست های خودش می فروشد برای این است که خرج بعضی چیز هارا باید در بیاورد. تند تند توضیح می داد . گفت حتی کتابش را امضا می کند و بهم می دهد . بغضم گرفته بود . خجالت می کشیدم بپرسم "چنده؟ " خجالت می کشیدم بهش بگویم همین دیشب کتاب های نخوانده ام را شمرده ام و 72 تا کتاب خاک گرفته توی قفسه هایم دارم. خجالت می کشیدم بگویم از این سبک دل نوشته ها که معشوق را به سرو و زلفش را به آبشار تشبیه می کنند اصلا خوشم نمی آید. حتی خجالت می کشیدم بهش بگویم 3 روز پیش ده هزار تومان از یکی قرض گرفته ام که تا سر برج لنگ نمانم.از پسره خجالت می کشیدم. به پول های مچاله شده توی دستم که تا چند دقیقه قبلش قرار بود تبدیل به یک دفتر 80برگ بشوند نگاه کردم .7 هزار و 500 تومان. پسره اسمم را پرسید و توی صفحه اولش با خودکار آبی برایم یادگاری نوشت. من حتی خجالت می کشیدم توی چشم هایش نگاه کنم. پانصد تومانی پاره را نگه داشتم توی مشتم و دعا کردم قیمتش بیشتر از 7 هزار تومان نباشد . پسره کتاب را داد دستم و گفت " 7 هزار و 600 تومنه . 600 تومنش تخفیف. اونم واسه اینکه شاید دیگه هیچ وقت یه کتابو از دست نویسنده اش نگیری" من خجالت می کشیدم به پسره بگویم خودم هم یک چیزهایی می نویسم و گاهی هر هفته چند تا نویسنده را از نزدیک می بینم و اغلب کتاب های قفسه ام امضا شده است. من از تمام مولکول های هوا خجالت می کشیدم آن لحظه .من به جای تمام آدم های دنیا خجالت می کشیدم. به جای تمام مسولین مرتبط و غیر مرتبط مملکتی، به جای تمام مردمی که داشتند نگاه می کردند یک پسر کتابش را گرفته دستش و برای فروختنش جان می کند خجالت می کشیدم. به درک که دفتر 80 برگ آبی را نخریده بودم. به درک که کرایه تاکسی تا خانه مان 850 تومان بود و باید پیاده بر میگشتم. به درک که هوا زیادی گرم بود.شاید امروز من تنها وظیفه ام خوشحال کردن پسره بود و خجالت کشیدن...

# نیکولای_آبی 

یکی باید باشه حتما!

یکی باید باشه حتما . حتی اگه علایق و سرگرمی هاش تفاوت زیادی با تو داشته باشه. حتی اگه وقتی با هیجان یه کتاب رو براش تعریف می کنی زیاد واکنش نشون نده و بعضی وقت ها بپره وسط حرفت و بگه " این عکسه رو بیا ببین.اول شد تو جشنواره ". یکی باید باشه که بیست و چهار ساعته به جای ساعت مچی و کاغذ و خودکار و هر چیز دیگه ای دوربین دستش باشه و وقت و بی وقت تو حالت های مختلف ازت عکس بگیره.یکی باید باشه که یه فایل پر از عکس های بی خبر تو داشته باشه. وقتی خندیدی ، وقتی اخم کردی ، وقتی داشتی حرف می زدی و دهنت کج افتاده ، وقتی دستت لای موهاته ...

# نیکولای_آبی 

واحد پول نیکولایی

من اصولا هر چیزی را که بخواهم بخرم با میانگین قیمت یک کتاب داستان (مثلا ۵۰۰۰تومان) مقایسه می کنم. یعنی پیش خودم فکر می کنم اگر بخواهم یک کیف ۴۰۰۰۰تومانی بخرم بیشتر خوشحال می شوم یا ۷-۸ تا کتاب. و مسلما هم جواب گزینه دوم است. حتی وقتی مامان این ها می گویند برگشتنی دو کیلو شیرینی بخر کلی با خودم کلنجار می روم که چرا باید ۲۰ هزار تومان پول یک چیزی را بدهم که در عرض نیم ساعت تمام می شود و هیچ اثری ازش نمی ماند. شاید حتی وقتی با رفیقم سر ناهار شرط بسته ام و برنده شده ام ازش بخواهم پول ناهار را بدهد بروم کتاب بخرم! صدها بار با من حرف زده اند. نصیحتم کرده اند.گفته اند کتاب که زندگی و خورد و خوراک و لباس نمی شود برای آدم . ولی خودم اعتراف می کنم تاثیر خواندن یاسین به گوش خر بیشتر از زدن این حرف ها به من بوده . البته قابل ذکر است که این ویژگی دارد مسری هم می شود. آخرین بار که با دختر خاله فسقلی ام رفتم بیرون برایش یک کتاب خریدم. بعد دلش یک گل سر خواست وقتی قیمت گل سر را پرسیدم شاخ در آوردم و بهش گفتم " این خیلی گرونه" پرسید " مثلا چقدر؟" و برایش توضیح دادم که با پول این گل سر می شود ۴ تا از همان کتاب ها خرید. خیلی راحت و منطقی قبول کرد و نیازی نبود الکی سر بچه را شیره بمالم و وعده وعید بدهم که بعدا برایش می خرم. حالا چند شب قبل از آن سر دنیا زنگ زده می گوید " برام از اون عروسک کاموایی ها بخر. البته اگه پولش از پول دو تا کتاب گرون تر نیست!!! "

# نیکولای_آبی 

اگر بخواهد بیفتد، میفتد ...

اتفاق اتفاق است. کش و قوس ندارد. مقدمه چینی نمی خواهد. کاری به این ندارد که مثلا ۱۲ سال است تو را می شناسم و حتی جزیی ترین ویژگی هایت مثل اینکه یکشنبه ها دوبار مسواک می زنی را می دانم و کوچکترین احساسی بهت ندارم . اتفاق اگر قرار باشد بیفتد میفتد. توی یک لحظه. همان وقتی که تو پاشنه کش را می دهی دستم و پاچه شلوارت را می اندازی روی کفشت و چشمک می زنی و می گویی " خداحافظ فرمانده " و من خیلی اتفاقی درست در یک لحظه عاشقت می شوم...

# نیکولای_آبی 

پیراهن سه دگمه با سس چیلی !

عادت داشتم فلفل دلمه ها را اول از وسط نصف کنم و بعد نگینی خردشان کنم برای درست کردن مایه ماکارونی.همیشه خرد کردن فلفل ها توی خانه با من بود. همانطور که داشتم خردشان می کردم الکی خمیازه می کشیدم که یعنی مثلا سرخ بودن چشم هایم مال کمخوابی است و خیر سرم اصلا گریه نکرده ام تا صبح!

ویبره گوشی را که حس کردم سریع زل زدم به صفحه. عکس پاکت نامه در آن وضعیت بهترین چیزی بود که می توانست خوشحالم کند.با دسته چاقو دگمه به قول مامان "سبز گنده هه" را فشار دادم و خواندم " یه ربع دیگه سر کوچتونم. بیا بریم یه بستنی بزنیم". دماغم را کشیدم بالا.تند تند بقیه فلفل ها را بزرگ تر از حد معمول خرد کردم و دستم را شستم و رفتم جلوی آینه. کرم پودرم را برداشتم و اول سمت چپ صورتم بعد سمت راست و بعدش چانه و بینی و پیشانی ام را کرم مالی کردم. بعدش که شستم حسابی سوخته بود یک نگاه به پوست پوست های ریز جای چاقو انداختم و شستم را چند ثانیه کردم توی دهانم و بعد بقیه آت و آشغال ها را به صورتم مالیدم و سریع مانتو دم دستیه را پوشیدم و از خانه زدم بیرون. همانطور که کفش هایم را می پوشیدم به مامان گفتم "زود میام. یه چیز باس بخرم " و مامان داد زده بود " یه شیشه سس هم بخر".

تا سر کوچه شستم را که زیادی داشت می سوخت کرده بودم توی دهانم و به این فکر می کردم که آمده ای برای آشتی و هی قند توی دلم آب شده بود.

تو آمده بودی. مثل روز هایی که هیچ مشکلی با هم نداشتیم لبخند زده بودی. من خجالت کشیده بودم و جرقه قهر روز قبل را تقصیر خودم می دانستم. تو هیچ حرفی نزده بودی. من هم. به جایش پایت را گذاشته بودی روی گاز و دقیقا جلوی بستنی فروشی محبوب من نگه داشته بودی.بعد پیاده شده بودی و طبق معمول برایم یک ظرف پر از گردالی های بستنی شکولات تلخ خریده بودی و من دلم خواسته بود بهت بگویم که کلی پشیمانم و بعد هم با صدای لوس کش داری بگویم " راستی این تیشرت سه دگمه آبیه خیلیییییییی بهت میادااااا!چیشد سه دگمه پوشیدیییی؟" .اما ترسیده بودم. شاید هم نگران بودم یا مضطرب یا ... ! نمیدانم.

من آرام آرام بستنی ام را خورده بودم و تو هی زیر چشمی نگاهم کرده بودی و هی با دگمه های تیشرتت بازی کرده بودی و هی لبخند های مشکوک زده بودی.من آخرین قطره بستنی ته ظرف را هم به زور با قاشق خورده بودم و تو یکهو دگمه تیشرتت را گذاشته بودی جلوی فرمان و گفته بودی "افتاد". ترسیده بودی شاید. یا نگران بودی.یا مضطرب. یا...! نمی دانم.فقط یادم هست که خیلی بی مقدمه گفته بودی "خواستم بیای که بگم به نظرم زیادی داریم رابطه رو کش میدیم! " و من خودم می دانستم هر کشی را باید از یک جا برید قبل از اینکه خودش پاره بشود.یکهو به خودم لرزیده بودم. شستم رفته بود توی ظرف بستنی و سوخته بود و من شستم را کرده بودم توی دهانم و فقط گفته بودم "راس میگی".تو هنوز داشتی با دگمه های تیشرتت ور می رفتی و بعدش هم که خواسته بودی من را برسانی سس را بهانه کرده بودم و از ماشین پیاده شده بودم و هی دندان هایم را محکم روی هم فشار داده بودم که گریه ام نگیرد. لااقل تا وقتی برسم به سوپرمارکت سر کوچه گریه ام نگیرد...

شیشه سس دست چپم بود و شست دست راستم که هنوز می سوخت توی دهانم. داشتم فکر می کردم. به جمله " خواستم بیای ..."، به تیشرت سه دگمه جدیدت. به اینکه نباید هیچ وقت پیشنهاد بستنی خوردن بعد از یک قهر را از یک مرد با تیشرت سه دگمه قبول کرد. به اینکه شاید هم نباید کلا با مرد های تیشرت سه دگمه قهر کرد. به اینکه اصلا از اول نباید عاشق مرد های تیشرت سه دگمه شد ! شستم هنوز داشت می سوخت...

# نیکولای_آبی 

خوشبختی های نیم وجبی

اینکه مثلا تا حالا هیچ آدم حسابی ای من را از ته ته ته دلش دوست نداشته اصلا اشکال ندارد .همین که حیوانات و بچه های کوچولوی زیر دو سال هر کجای این دنیا که باشند مثل آهن ربا می چسبند به من و لبخند می زنند و خودشان را لوس می کنند یک دنیا می ارزد...

# نیکولای_آبی 

به درک !

اینکه نیستی با هم تمام طول راهروی متروی ارم سبز را لی لی برویم و هزار و چهارصد و دوازده تا کاشی اش را بشمریم به درک ، اینکه نیستی تا وقتی از اتاق پرو می آیم بیرون با دست علامت بدهی که بچرخم مانتوام را ببینی به درک ، اینکه نیستی صبح ها هی زنگ بزنی و تا می گویم الو قطع کنی و بعد باز زنگ بزنی و بگویی صدای خواب آلودم را بیشتر دوست داری به درک ، اینکه نیستی تا پاستیل های خرسی را بخورم و موشی ها را نگه دارم برای تو به درک ، اینکه نیستی برایم بوس هوایی بفرستی ، نیستی برایم کادو بخری ، نیستی دستم را توی خیابان محکم بگیری ، نیستی به آن پسره سر چهار راه پول بدهی برایم اسپند دود کند ، نیستی هر روز جلوی خانه مان بوق عروسی بزنی ، نیستی که مامان بهت بگوید " کمتر خل بازی در بیار خوش تیپ " ، نیستی که من بعضی وقت ها برایت لقمه درست کنم و با اشتها بخوری ، همه این ها به درک ! ولی اینکه نیستی ببینی موهایم را از دم گوش هایم با قیچی بریده ام و چتری هایم را هم زده ام و ابروهایم را هم خودم برداشته ام، بعد ذوق کنی و چشم هایت گشاد بشود و حتی شاید الکی داد بزنی " چقدررررر خوب شدی!"  ، این خیلی دلم را می سوزاند.خیلی !

# نیکولای_آبی 

از لای فنر هایشان زندگی من میریزد بیرون...

برای هر کس یک چیزی توی دنیا خاطره ساز تر است. شاید یک نفر کلکسیون گل خشک داشته باشد ، یکی کفش ، یکی تمبر یا حتی قوطی سس گوجه ! اما برای من دفترچه یادداشت ها از همه خاطره ساز ترند و برای همین است که حتی وقتی تا خط آخرشان را مینویسم دور نمی اندازم و یک جا توی کمدم نگهشان می دارم.

مثل آن دفترچه ای که سوم دبستان فلانی برایم هدیه خرید و روی آن هم یک کارت پستال کوچک چسباند و بهم قول داد وقتی برود خارج برایم از این لیوان هایی که شکل موبایل است می فرستد.دفترچه را هنوز دارم. جلدش عکس باربی دارد.کارت پستالش را هم چسبانده ام صفحه اولش. صفحه هایش هم پر از قلب های صورتی است. فلانی همان سال رفت خارج. ده سال هم آنجا ماند. من چهار پنج با موبایلم را عوض کردم. فلانی برایم لیوان نیاورد. آدم بدی شد. مغزش پکید. اعتقاداتش را از دست داد. با من سر چیزهای مسخره ای دعوا کرد. و حالا چند سال است که ازش خبر ندارم و هروقت این قلب های صورتی را نگاه می کنم قلبم بدجور تیر میکشد...

یا آن دفترچه ای که غروب یک روز تابستانی وقتی تنهایی جلوی تئاتر شهر نشسته بودم و سه تا پسر روبرویی بلند بلند قهقهه می زدند جرقه اش افتاد به سرم. دلم می خواست بدانم توی مغزشان چه چیزی می گذرد.دفترچه آبی را چند روز بعد خریدم .اول از "ن" خواستم برایم ذهنش را نقاشی بکشد.ذهنش را دوست داستم با همه خط خطی هایش که اصرار داشت باید دو رنگ باشد. و من نپرسیده بودم چه فرقی می کند خط خطی یک رنگ باشد یا دو رنگ . بعد "س" برایم یک مترسک کشیده بود. چند وقت بعدش هم برایم یک سرمدادی مترسک آورده بود. و اتفاقا اولین جلسه داستانی که باهم رفته بودیم یک نفر یک داستان درباره مترسک خوانده بود و من هنوز نفهمیده ام چه رابطه ای بین مترسک ها و "س" هست. بعدش زدم توی خط ناشناس ها. از غرفه دار های نمایشگاه نشریات شروع کردم.از آقای کچلی که مارمولک خانگی اش بیشترین دغدغه اش بود  گرفته تا آن پسره چشم عسلی که عکس یکی از دخترهای غرفه بغلی را کشیده بود و بهم گفته بود دلش می خواهد مخ این دختره را بزند. حالا یک دفترچه دارم پر از تصویر فکر های آدم ها.و شاید این بزرگ ترین گنجینه زندگی ام باشد...

دفترچه ها نقش مهمی توی زندگی ام داشته اند همیشه. هر وقت خواسته ام خودم را خوشحال کنم برای خودم دفترچه خریده ام. خیلی وقت ها برای بقیه هم دفترچه خریده ام. خیلی وقت ها هم از بقیه دفترچه هدیه گرفته ام. این دفرچه ها شاد یک دهم همه دفترچه هایی باشد که دارم.هر کدام دنیای خودش را دارد.مثل شعری که "م" توی اولین صفحه یکی از آنها نوشت و خودش را بدجور توی دلم جا کرد.همان روز که سه ساعت توی پیتزا فروشی نشستیم و آلبوم یکی از خواننده ها سه دور پخش شد و ما حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم...یا مثل آن دفتری که لنگه اش را برای "الف" خریدم و او محکم بغلم کرد و تا آخر ترم هروقت دفترچه اش را از کیفش در می آورد برایم یک " دونقطه ستاره" اسمس می کرد و حالا سه ماه و 11 روز است که با هم حرف نمی زنیم. یا مثل آن دفترچه ای که ورق های خوبی داشت و من بارها صفحه هایش را آرام و طوری که دردش نیاید کنده ام و برای دوست هایم نامه نوشته ام و به همه جا فرستاده ام.مثل آن یکی که "خ" وسط کلاس یکهو یک صفحه اش را باز کرد و یک گردای آبی کشید و با فلش نوشت "نیکولا". آن دفترچه ای که "ط" کاریکاتور من و شوهرم را داخلش کشید و بالایش نوشت " کاش اسمش اکبر باشه !" . آن یکی دفترچه که "م" توی یکی از کارگاه های داستان عکس پسری که روبروی من نشسته بود و وسط جلسه داشت هلو پوست می کند را کشید و بعد من خنده ام گرفت و حواسم نبود میکروفون روشن است و یکهو توی میکروفون منفجر شد صدایم . و هزار و هزار خاطره دیگر.هزار و هزار خنده و غصه و فکر های جور واجور دیگر! برای همین است که هنوز مثل بچه ها بزرگ ترین لذت زندگی ام خریدن دفترچه یادداشت است و شاید بهترین اتفاق روزانه ام پیدا کردن نمایندگی یکی از مارک های معروف لوازم تحریر...!

# نیکولای_آبی 

شوهر نمیکنم چون ...

شوهر نمی کنم چون دوست ندارم همه محبت ها و بغل کردن ها و لبخند ها و نگاه های عاشقانه مان برود جزو خاطرات و بعد من بمانم و مردی که حتی شاید از بوسیدنش چندشم بشود وقتی یاد بعضی عادت هایش میفتم. دوست ندارم وقتی جلوی تلویزیون لم داده و دستش را کرده توی گوشش بجای خندیدن های اول زندگی به مسخره بازی هایش اخم کنم و توی دلم بگویم " کاش بیشتر فکر می کردم" .

شوهر نمی کنم چون دلم نمی خواهد به جای "عزیزم. عشقم. قشنگم" تبدیل بشوم به "چایی . میوه. کنترل" که وقتی این کلمات را از دهنش میشنوم بفهمم باید چایی برایش بیاورم یا کنترل تلویزیون را بدهم دستش یا برایش میوه بگذارم توی ظرف.دوست ندارم وقتی می پرسم " دامنم قشنگه؟" بدون اینکه نگاه کند بپرسد " چند خریدی؟" و یادش نباشد که من مدتهاست لباس هایم را خودم می دوزم.

شوهر نمی کنم که مجبور نباشم تعطیلات آخر هفته و عید ها سر اینکه برویم ولایت پدری من یا ولایت پدری او با هم بحث کنیم. شوهر نمیکنم  که حسرت کشک بادمجانی که عاشقش هستم و او دوست ندارد به دلم نماند.شوهر نمی کنم که بعدا وقتی بچه ام می گوید " من خیلی باهوشم.مگه نه؟" با پدرش سر اینکه به من رفته یا به او دعوا نکنم. شوهر نمیکنم که بجای اسمس های 50 خطی قبل ازدواج بزرگ ترین اسمسی که از او میگیرم "تو امروز برو دنبال بچه " نباشد.

اصلا شوهر نمیکنم که  بعدا پشیمان نشوم.همین.فقط همین...!

# نیکولای_آبی 

ما دخترها

ما دختر ها خیلی زودتر از آنکه پسر ها کارهای مردانه را یاد بگیرند خرده ریز کاری های زنانه را یاد میگیریم. ما از همان بچگی کم کم یاد میگیریم جوراب هایمان را خودمان بشوریم. یاد میگیریم لباس هایمان را خودمان اتو کنیم. یاد میگیریم وقتی مهمان می آید و بعدش هم باز قرار است مهمان بیاید شیرینی نخوریم که جعبه شیرینی خالی نشود. یاد میگیریم گوشت های خورشت را بگذاریم برای مهمان ها و خودمان را با برنج و سالاد سرگرم کنیم. ما دخترها یاد میگیریم یک جوراب را بعد از سوراخ شدن باز هم بدوزیم و استفاده کنیم. یاد میگیریم وقتی بابای خانه دارد از سرد بودن چای غر می زند برای دفاع از خانم خانه در مورد فواید چای سرد شده صحبت کنیم. ما یاد میگیریم به ظرف هندوانه حمله نکنیم و قسمت خوبش را بگذاریم برای بقیه و گوشه هایش را بخوریم. ما دختر ها یاد می گیریم زردآلو های کج و کوله را انتخاب کنیم تا سالم هایش بماند برای خانواده. یاد می گیریم اتاقمان را بعضی وقت ها مرتب کنیم. شلوار خانگی مان را بعد از درآوردن وسط اتاق ول نکنیم. ما دخترها یاد میگیریم برای روزهای سخت ، روزهای نداری ، روزهای غذای حاضری ، روزهای خراب بودن شوفاژ ، روزهای اخم ، دعوا و بی اعصابی بقیه ، غر نزنیم. ما دخترها خیلی زودتر از آنکه پسر ها پدر شدن را یاد بگیرند مادر می شویم...

# نیکولای_آبی 

لیلوفل ...

میدانی "ف" جان؟ از همان روزهایی که خواستگار برایت آمده بود و فکر قیافه داماد و تحصیلات و وضعیت مالی و خانوداگی اش بودی من فقط به یک چیز فکر می کردم :" نی نی " به اینکه کی بچه ات به دنیا می آید. به اینکه چقدر خوب است توی جوانی مامان می شوی. به اینکه نکند ماه آخر سال آخر دانشگاه شکمت آمده باشد جلو و وقتی می رویم سینما و پارک و کافه هی مراقب شکم تو باشیم و نشود باهات شوخی های مسخره بکنیم و بعد تو مثلا به قیافه فلانی حساسیت بگیری و هی روزی صد بار با دیدنش عق بزنی!

من به این فکر می کردم که کاش ماه های آخر بارداریت بیفتد توی تعطیلات تابستانی یا وسط ترم که بشود بیایم قیافه پف کرده ات را ببینم. بشود برای نی نی توی راهت جوراب های کوچولو بخرم. بشود وقت هایی که داری با ذوق سیسمونی ها را نشانم می دهی و یکدفعه دلت درد میگیرد زیر بغلت را بگیرم و زنگ بزنم به بابای نی نی که زود خودش را برساند. بشود وقتی نی نی بدنیا می آید من توی راهروی بیمارستان پیش مادر و خواهرت ایستاده باشم و آرام اشک های شوقم را پاک کنم.بشود نی نی را توی روزهای اول ، بو بکشم و بوی نی نی برود توی دماغم، تا ته ته وجودم را بوی نی نی بگیرد...

من به این فکر می کردم که وقتی زنگ می زنی و با ذوق گوشی را میگیری جلوی دهن نی نی که هی اولین کلمه ای که یاد گرفته را تکرار کند من چه حالی دارم. به این فکر می کردم که کاش آن موقع مامان این ها بگذارند تنها بروم مسافرت. بعد هی بیایم خانه شما . بیایم نی نی که تازه یاد گرفته چهار دست و پا راه برود را محکم توی بغلم فشار بدهم. برایش کتاب های بچگانه از این هایی که فقط نقاشی دارد و می شود برد توی حمام بیاورم. برایش لباس های آبی ببافم. تل های آبی درست کنم. کیف های عروسکی آبی بدوزم و بهش بگویم که "دختر ها فقط صورتی می پوشن " یک دروغ قدیمی است و او فقط نگام کند ولی من مطمئن باشم حرف هایم را می فهمد.

من به این فکر می کردم که من مثلا یک روز آدم حسابی میشوم و بعد که توی تلویزیون دارم حرف های علمی می زنم(!) نی نی همانطور که عروسکش را گرفته توی دهنش  یکهو من را بشناسد و هی دست و پا بزند و "لیلوفل . لیلوفل " کند و سعی کند حواس تو را که داری میوه پوست می کنی جلب کند.

من به این فکر می کردم که بعضی وقت ها بیایم نی نی را چند روز بیاورم خانه خودم. نی نی غریبگی نکند. هی بهونه تو و بابایش را نگیرد. از لباس هایی که برایش خریده ام و تنش می کنم خوشش بیاید. توی خیابان دستم را محکم بگیرد. بعد برویم با هم بستنی شکولاتی بخوریم و نی نی با لب های کاکائوییش من را محکم ماچ کند...

من به این فکر می کردم که نی نی بزرگ بشود. بعضی وقت ها برای تحقیق های درس تاریخ مدرسه اش زنگ بزند از من سوال بپرسد.ازم بخواهد با دوست هایش دسته جمعی برویم تخت جمشید و من همه کتیبه ها را برایشان بخوانم. بعضی وقت ها با تو قهر کند و زنگ بزند گله و شکایتت را به من بکند و ازم بخواهد با تو صحبت کنم که انقدر بهش گیر ندهی. نی نی بزرگ بشود برود دانشگاه. آخر هفته ها بیاید خانه من بماند. دوست هایش را دعوت کند . بامن درد دل کند. در مورد پسری که توی دانشگاه ازش خوشش آمده حرف بزند و بگوید مخ تو را بزنم که قبول کنی بیایند خواستگاری اش.بعد...بعد هم لابد باید نگران بچه اش باشم و به نی نی نیامده توی شکمش فکر کنم و باز شروع کنم به بافتن دامن های کوچولوی رنگی رنگی .

"ف" جان بیا زودتر جواب این خواستگارت را بده و من را از این همه دل نگرانی خلاص کن. خب؟

# نیکولای_آبی 

ببخشید آقا شما عشق اضافی ندارید ؟!

دکتر جان شما هم اشتباه کردید. این سرگیجه ها و سردرد ها نه ناشی از پتاسیم بالاست نه آهن پایین! من نه قرص لازم دارم نه پرهیز های غذایی. من فقط یک کم تجربه جدید عاشقانه می خواهم دکتر. می فهمید؟ نمیدانم توی زندگی شما بین کپسول ها و شربت ها و محلول ها و آمپول هایتان چیزی به اسم تجربه عاشقانه وجود دارد یا نه . آن هم از نوع جدید!

دکتر جان من برای خلاص شدن از شر این سرگیجه های لعنتی نیاز دارم عاشق کسی باشم. نیاز دارم به کسی محبت کنم. قربان صدقه اش بروم. نیاز دارم صدایم را برای کسی نازک کنم و با عشوه در جواب " نیلوفر" گفتنش بگویم "جاااان".من نیاز دارم برای تولد کسی هدیه بخرم. دلم شور بزند که رنگ کاغذ کادو اش را دوست دارد یا نه . من نیاز دارم بعضی وقت ها که گوشی یک نفر خاموش است عصبی بشوم استرس بگیرم و دستم روی دکمه "کال" قفل شود . من نیاز دارم برای بیرون رفتن با کسی از دو روز قبل به رنگ لباس هایم فکر کنم. من نیاز دارم هر روز نیم ساعت بیشتر ورزش کنم که در نظر یک نفر خوش هیکل به نظر برسم.

دکتر جان من نیاز دارم یک نفر قبل از خواب با صدای یواشکی از پشت تلفن برایم بوس بفرستد. نیاز دارم وقتی می خواهم جایی بروم کسی بپرسد "کی برمیگردی؟" کسی بگوید " بیام دنبالت؟" کسی با لحن نگرانی بپرسد " دوستت داداش نداره؟" من نیاز دارم گاهی به کافه دعوت شوم ، به سینما ، به پیاده روی های دو نفره . دکتر جان من نیاز دارم کسی قربانم بشود تا سرگیجه هام را یادم برود.یک نفر بگوید دوست دارد تا برای همیشه قرص های مسکن ام را بیندازم دور...

فهمیدید دکتر جان؟ من کمی تجربه عاشقانه نیاز دارم. حالا بین داروهایتان بگردید و ببینید میشود برایم تجربه عاشقانه نسخه کنید؟ کمیاب هم باشد اشکال ندارد. تا ناصرخسرو که هیچ تا آن سر دنیا هم می روم که پیدا کنم این داروی وامانده را.شده باشد از بازار سیاه اندازه یک کپسول تجربه عاشقانه جدید بخرم این کار را می کنم. شما فقط بگردید دکتر جان.بگردید...

# نیکولای_آبی 

آشپزی به سبک نیکولا

- اینکه وقتی هیچ کس خانه نیست من تنهایی دست به ابتکار می زنم و همچین سوپ رنگین کمانی ای می پزم ، یعنی وقتش شده ...؟

- از آنجاییکه هیچ کس توی خانه نبود ظرف مناسب تری برای کشیدن سوپ پیدا نکردم.

- یک نوع سوپ جوء رنگی و ارزان قیمت که همه می توانند درست کنند .مواد لازم : پیاز. هویج. سیب زمینی. گوجه. جو. جعفری. دو عدد بال مرغ (ضروری نیست) برای تزیین .

- تولید کردن هر چیزی یک حس خوب به آدم می دهد. چه یک اثر هنری باشد ، چه یک اثر ادبی باشد ، چه یک اثر خوردنی یا هر چیز دیگر !

# نیکولای_آبی 

مردی که بوی آلو می دهد بی شک ...

چند دقیقه قبل سه تا آلو از توی یخچال درآوردم و برای سلامتی آقای "گ" دعا کردم و بعد آرام گازشان زدم. آقای "گ" من را نمی شناخت. تا به حال من را ندیده بود. اسمم را هم نمیدانست حتی.اما می توانست توی دلش این آرامش را حس کند که یک دختر یک جای دنیا دارد دعایش می کند.

دو سال پیش بود. شاید هم سه سال پیش. آلوهای باغ آقای "گ" از طریق فرزندش که همکار یکی از آشناهایمان بود به دستمان رسید. گفت نذر است. گفت آقای "گ" بخشی از میوه های باغش را هر سال نذری می دهد. ما هم خوردیم و با اینکه نمیشناختیمشان گفتیم قبول باشد.

سال قبل توی تلویزیون مطب یک دکتر آقای "گ" را دیده بودم. داشت راجع به چیزهای فنی که من ازش سر در نمی آوردم حرف می زد اما خوب نگاهش کرده بودم و سعی کرده بودم به حرف هایش دقت کنم و حرکت های کوچک قیافه و دست هایش را ، تیپ خوبش را ، صریح حرف زدنش را برای مامان تعریف کنم.آقای "گ" آخر حرف هایش یک بیت شعر خوانده بود و ذوق من را از دیدنش بیشتر کرده بود و من زود آمده بودم خانه و با آب و تاب همه چیز را برای مامان تعریف کرده بودم.

چند ماه  قبل منی که هیچ وقت تلویزیون نمی دیدم کنترل را برداشته بودم و نشسته بودم تا مجری برنامه ای که هیچ ربطی به من و دانسته هایم نداشت مهمان برنامه اش را معرفی کند. باورم نمیشد! مهمان همان آقای "گ" بود. ولی نه مو داشت. نه ابرو داشت. نه مژه. هنوز خوش تیپ بود اما صریح حرف نمی زد. نفسش می گرفت انگار. و آخر حرف هایش هم شعر نخوانده بود. ولی من باز هم با ذوق تا آخر برنامه را نگاه کرده بودم و از آن روز هروقت که آلو می خورم یاد آقای "گ" و آلوهایش میفتم و از ته ته قلبم برایش دعا می کنم.

معلم دینی مان راست می گفت. بعضی وقت ها کسانی آدم را دعا می کنند که نه می شناسی شان نه دیده ای نه حتی اسمشان را می دانی. کاش همین روزها یک نفر که من نمیشناسمش پیدا شود من را دعا کند. دعا کند باز روزهای قهقهه های بلند به زندگی ام برگردد. روزهای خوب پر انرژی. روزهای کاردستی درست کردن. درس خواندن. بافنی بافتن. روزهای خوب بیرون رفتن با بچه ها. روزهای ادای رقص سالسا در آوردن و از ته دل خندیدن. کاش همین روزها یک نفر که من نمیشناسمش و شاید یک بار کار خوبی برایش کرده ام یا مثلا توی اتوبوس بهش لبخند زده ام یادم بیفتد و برایم دعا کند. من باغ آلو ندارم اماکاش یک نفر با خوردن شکولات یا بستنی یا هر چیز دیگری یادم بیفتد و برایم دعا کند و من توی دلم آرامشش را حس کنم و به حرف معلم دینی مان بیشتر ایمان بیاورم....

# نیکولای_آبی 

لولوی جعفری!

یکی از غصه های زندگی من  " جعفری " است . این که مامان بگوید " برو از این فروشگاهه جعفری بخر" . بعد من نتوانم جعفری و گشنیز را از هم تشخیص بدهم. بعد هی نگاهشان کنم و بو بکشم و سعی کنم از روی بو بفهمم کدام جعفری است اما باز متوجه نشوم. بعد مجبور شوم از یکی از آن خانم هایی که دارد از این دسته سبزی های کوچولو بر می دارد بپرسم " ببخشید این جعفریه یا این ؟" و خانمه یک جور بدی نگاهم کند که یعنی " تو با این هیکل هنوز نمی دونی جعفری کدومه؟؟؟؟" و با اخم بگوید " اون!" 


# نیکولای_آبی 

محض رضای خدا عاشقم باش...

مثلا تو آن پسره باشی که من هر روز به محض بیدار شدن و باز کردن چشم هایم با گوشی وبلاگش را می خوانم و تا شب صد بار صفحه وبلاگش را باز می کنم که ببینم متن جدیدی نوشته یا نه . تو همان پسره باشی که هی عاشقانه های قشنگ می نویسد. همان که من مدام حسودی ام می شود به معشوقه اش. تو همان پسره  باشی که چند سال بعد وقتی خیلی دوستانه و عادی باهم رفته ایم نمایشگاه کتاب اعتراف کنی که همه آن متن ها را توی این چند سال برای من نوشته ای .  تو همان پسره باشی که دانه دانه مصداق بیاوری فلان متن را در جواب فلان پست من نوشته ای و فلان متن را برای فلان مناسبت زندگی من و ...! من همان دختری باشم که از ذوق بغضم بگیرد. همان دختری باشم که دلم بخواهد بغلت کنم. همان دختری باشم که مثل فیلم ها ازت بخواهم بزنی توی گوشم که مطمئن شوم خواب نیستم. همان دختری باشم که باور نمی کنم. تو ولی همان پسره باشی. همان پسره که عاشقم بود ...

# نیکولای_آبی 

از راه های وقت گذرانی در تابستان!

از دیگر تفریحات مفرح و نیکولایی من این است که بروشور های تبلیغاتی موسسات کنکور ارشد و دکترا که هر روز در طول مسیر چند تایی گیرم می آید را نگه دارم و بعد که به خانه رسیدم بنشینم و با حوصله عکس تک تک رتبه هایشان را نگاه کرده و بررسی کنم که اسم و فامیلشان به قیافه شان می آید یا نه ! بعد به بعضی فامیلی های بامزه لبخند بزنم و فکر کنم که اگر این یارو من را دوست داشت زنش می شدم یا نه ! و بعد به این فکر کنم که اگر زن هر کدامشان می شدم باید اسم بچه ام را چه چیزی می گذاشتم که هم به فامیلی اش بیاید هم به ترکیب قیافه من و بابایش...!

# نیکولای_آبی 

یکی باید باشه حتما!

یکی باید باشه حتما . حتی اگه همه خستگی طول روزو بیاره خونه. حتی اگه وقتی در رو باز می کنه اخم رو صورتش باشه و طبق معمول بخاطر جای پارک ماشین همسایه ها غر بزنه. حتی اگه بهت نگه " سلام عزیزم" نگه " امروز چه قشنگ شدی" نگه "به به چه بوی خوشزه ای میاد!" . یکی باید باشه که یه روز وقتی میاد یهو در رو باز میکنه و تورو با هولاهوپ وسط پذیرایی میبینه ، با اینکه خیلی خسته است اما همونجا وایسه و بی سر و صدا نگات کنه و بعد چشاش از خوشحالی گرد شه و بگه " باورم نمیشه بالاخره یاد گرفتی این حلقه هه رو دور کمرت بچرخونی!" ...

# نیکولای_آبی 

بند انگشتی ها !

از همان وقتی که حرف زدن را یاد گرفم و فهمیدم دور و بری هایم چه می گویند همیشه جذاب ترین موضوع و جالب ترین داستانی که دوستش داشتم "فرشته ها" بودند. همان وقت هایی که داستان دو تا فرشته روی شانه هایمان را برایمان تعریف می کردند و من مطمئن بودم تعدادشان بیشتر از دو تاست و روی شانه هایم هم نیستند...

از همان وقت ها بود که مهرشان یک جوری عجیبی افتاد به دلم. ذوق خریدن دفتر هایی که رویشان عکس فرشته داشت ، دیدن کارتون هایی که شخصیت هایش فرشته بودند ، تکرار جمله " مامان توروخدا قصه فرشته ها رو بگو...!" همه زندگی ام شده بود .هرچه بیشتر بهشان فکر می کردم ، هر چه بیشتر حسشان می کردم ، هر چه بیشتر باورشان داشتم ، آنها هم بیشتر مرا باور می کردند و بیشتر با من دوست می شدند.الان خیلی وقت است که با هم دوستیم. بارها به خاطر باور داشتنشان مسخره شده ام. مورد خنده دوستانم بوده ام اما برابم مهم نبوده. چون فرشته ها را از همه دور و بری هایم بیشتر دوست داشتم و دارم.

فرشته ها موجودات بند انگشتی خوشگلی هستند که خدا با تولد هر بچه چند تا از آنها را مراقب نگهداری از آن بچه می کند که تا وقت  مردنش همراهش باشند. کوچولوهای نازی که لباس های شاد رنگی می پوشند. موهایشان را درست میکنند. هر چند به زبان آدم ها نمی توانند حرف بزنند و زبانشان را فقط خودشان می فهمند اما هر وقت نگاهشان میکنم لبخند می زنند. حسابی و همه جا هوایم را دارند. وقت هایی که خواب می مانم و صبح زود کلاس دارم 7 تایی می افتند به جانم و انقدر موهایم را می کشند یا قلقلکم می دهند که بیدار شوم . وقت هایی که ناراحتم چند تایشان روبرویم می ایستند و شکلک در می آورند و بقیه لپ هایم را می کشند که مثلا لبخند بزنم. بعضی وقت ها هم شیطنت می کنند . وقتی دارم آرایش می کنم فرچه رژ گونه ام را بر می دارند و فوت می کنند و بعد همه رنگ ها به صورت کوچولویشان می چسبد و وقتی می گذارمشان کف دستم و محکم ماچشان می کنم خجالت می کشند و لپ هایشان سرخ می شود. همه جا با منند.بارها شده سر کلاس که حوصله ام سر رفت دسته جمعی سوت زده اند و چند تا کبوتر آورده اند دم پنجره که سرم به نگاه کردن کبوتر ها  گرم شود. خیلی وقت ها مجبورم می کنند بلند شوم ورزش کنم. هروقت عصبانی ام جلوم سبز می شوند و ادای قیافه عصبانی ام را در می آورند که بفهمم اخم بهم نمی آید...باور کنید به سرم نزده. چرت و پرت هم نمی گویم. حتی همین الان هم چند تایشان نشسته اند روی مانیتور و پاهایشان را تکان تکان می دهند و بقیه  هم روی دکمه های کیبور باله می رقصند و من هی مجبورم اشتباه های تایپی شان را پاک کنم و لبخند بزنم ...

# نیکولای_آبی 

این پیامبران ناشناس

من از آن دسته آدم هایی هستم که تا وقت مردنم دیدن کارتون را به هر فیلم و سریال و مستند و  اخباری ترجیح می دهم. کارتون ها فقط یک مشت نقاشی بهم چسبیده نیستند. کارتون ها نقش مهم تری دارند و اگر بتوانند نقششان را درست اجرا کنند از هزاران کتاب و همایش و سخنرانی و برنامه های آموزشی موثر ترند. کارتون ها ساخته می شوند که باور های ما را بسازند. هدف های ما را بسازند. دید ما را به دنیا قشنگ تر کنند. شاید بخندید اما باید بگویم که حتی با همین کارتون ها می شود خدا را شناخت. چپ چپ نگاه نکنید چون من به شخصه بعضی شخیت های کارتونی را بیشتر از بعضی پیامبرها باور دارم...

# نیکولای_آبی 

یک مرض جدید است شاید

هیچ کس نمی داند دختری که شب تاصبح می نشیند فیلم های قدیمی "راکی" را می بیند و یک بطری دو لیتری آب زرشک که مزه زهررررمااااار -دقیقا با همین شدت- می دهد را سر می کشد و هر نیم ساعت یک بار صد تا دراز نشست می زند و تصمیم می گیرد موهایش را از ته کوتاه کند، چه مرگش شده ! هیچ کس نمی داند ...!

# نیکولای_آبی 

آنهایی که خواهر دارند خوشگل ترند !

 از حمام که در آمدم موهایم هنوز خیس بود. برای اینکه بعد از خشک شدن فرفری نشود یا گره نخورد همانطور خیس خیس شانه شان کردم و فرق کج باز کردم و بعد که خواستم بروم دنبال کارم یکهو چشمم به آینه افتاد . تقریبا 5 سال بود که قیافه ام همینطوری دلم گذاشت !

بیشتر که به آینه نگاه کردم یک جوری شدم. یک تیشرت نارنجی نسبتا آزاد تن بود با یک شلوار آبی . حتی تیپم هم فرق چندانی با 5 سال قبل نکرده بود. فوق فوق فوقش آن وقت ها تیشرت بنفش می پوشیدم با شلوار سرمه ای !هیکلم هم حتی فرق زیادی نداشت با آن وقت ها!

رفتم جلوی تلویزیون لم دادم و به قیافه و هیکل دخترهای توی تلویزیون زل زدم و عین احمق ها به این فکر کردم که چرا من شبیه آنها نیستم. هی فکر کردم. هی به مغزم فشار آوردم. هی سلول های آبی مخ ام را سوزاندم. تا بالاخره علتش را فهمیدم : من خواهر نداشتم!

آره علتش دقیقا همین بود . من خواهر نداشتم. یک برادر بزرگتر داشتم و با اینکه برادرم را بیش از حد دوست داشتم اما هیچ وقت نتوانستم خیلی چیزهارا تجربه کنم. من هیچ وقت توی خانه آستین حلقه ای نپوشیده بودم. هیچ وقت حتی لباس های خیلی تنگ و یقه باز نپوشیده بودم. از آخرین باری که شلوارک پایم کرده بودم چندین سال می گذشت و شاید برای همین بود که هیکلم هیچ فرقی با سال های قبل نکرده بود. چون همیشه خودم را با همین لباس های آزاد و بلند دیده بودم و گوشت های اضافه پهلو هایم به چشمم نیامده بود.

من خواهر نداشتم. هیچ وقت هیچ کس توی خانه به من نگفته بود " بیا آهنگ بذاریم برقصیم". هیچ وقت هیچ کس از من نخواسته بود لباس های آبی ام را برای مهمانی هم کلاسی اش قرض بگیرد و برای همین بود که من شاید فقط سالی یک بار آن هم برای تمیز کردن کمد به لباس های خوشگل مهمانی ام سر می زدم. من هیچ وقت خواهری نداشتم که پیشنهاد بدهد همه کفش های پاشنه بلدمان را بریزیم بیرون و با هم "کت واکینگ" تمرین کنیم و هر هر بخندیم و انقدر بالا پایین یپریم که چند هزار کیلو کالری بسوزانیم.

من خواهر نداشتم. هیچ وقت هیچ کس الگویم نبوده که ببینم چطور آرایش می کند. هیچ کس به من نگفته که " عزیزم دستتو بذار اینجا و بعد فرچه خط چشم رو یهو بکش این طرف!" هیچ وقت هیچ کس به من نگفته "اگه موهاتو بدی بالا بیشتر بهت میاد" هیچ کس نخواسته موهایم را ببافد، یک مدل جدید به قیافه ام بدهد ،بعد لپ هایم را بکشد و بگوید " تو هم عین من خوشگلیا " و بلند قهقهه بزند .

من همیشه همین بودم. خواهر نداشته ام و با این که عاشق برادرم بوده ام همیشه ، اما فکر می کنم اگر یک مونث جوان توی خانه مان داشتیم الان خیلی خوشگل تر و خوش هیکل تر از اینی که هستم بودم. شاید حتی خیلی شادتر...!

# نیکولای_آبی 

خوشبختی های ریز ریز

هروقت از همه عالم و آدم خسته می شوم و تمام بدبختی ها روی سرم خراب می شود، همین که یادم می افتد سهراب سپهری یک شعر با اسم "نیلوفر" دارد یک جور خوبی لبخند می زنم ...

# نیکولای_آبی